شکونلغتنامه دهخداشکون . [ ش ُ ] (اِ) شگون . به معنی شکن است که فال نیک و به فال برداشتن و مبارک دانستن چیزها باشد. (برهان ). فال . فال نیک : شکون داشتن . شکون خوب یا بد زدن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شگون شود.
شقونلغتنامه دهخداشقون . [ ش ُ ] (ع مص ) شقونة. کم شدن بخشش و عطا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به شقونة شود.
سکونلغتنامه دهخداسکون . [ س ُ] (ع مص ) آرمیدن . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (دهار) (تاج المصادر بیهقی ) (المصادر زوزنی ). آرامش . (آنندراج ). آرام . (غیاث ) : همه با سیاوش گرفتند جنگ ندیدند جای سکون و درنگ . فردوسی .<
سکوندیکشنری فارسی به انگلیسیabeyance, doldrums, petrifaction, quiet, quietude, rest, standstill, stasis, stillness
شکونهلغتنامه دهخداشکونه . [ ش ُ ن َ / ن ِ ] (ص ) سرنگون . سرنگون شده . زیر و زبر کرده . (ناظم الاطباء) .
دلدللغتنامه دهخدادلدل . [ دُ دُ ] (ع ص ) قوم دلدل ؛ قومی که میان دو کار مضطرب و پریشان باشند و استقامت نورزند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). جاءالقوم دلدلا؛ در حالی آمدند که مذبذب و دودل بودند نه بدین سمت و نه بدان سمت . (از اقرب الموارد). دَلدال . رجوع به دلدال شود. || (اِ) امر عظیم .
شکونهلغتنامه دهخداشکونه . [ ش ُ ن َ / ن ِ ] (ص ) سرنگون . سرنگون شده . زیر و زبر کرده . (ناظم الاطباء) .
درشکونلغتنامه دهخدادرشکون . [ دَ رِ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری زرند و 7 هزارگزی جنوب راه مالرو زرند راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8
وشکونلغتنامه دهخداوشکون . [ وِ ] (اِ) گوشت عضوی از بدن کسی را بین دو انگشت فشردن . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به وشگون شود.
توشکونلغتنامه دهخداتوشکون . (اِخ ) دهی از دهستان خرم آباد شهرستان شهسوار است که 350تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). رجوع به سفرنامه ٔ رابینو بخش انگلیسی ص 23 و <span class="hl" dir
گریشکونلغتنامه دهخداگریشکون . [ گ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است ازدهستان خنامان شهرستان رفسنجان ، واقع در 55000گزی خاور رفسنجان و 5000گزی شمال رفسنجان به کرمان . دارای 27 تن سکنه است . (از فرهنگ جغراف