شیرازلغتنامه دهخداشیراز. (اِ) نانخورشی که شبت را ریز کرده با ماست در مشکی بیامیزند و قدری شیر بر آن ریزند و چند روزبگذارند بماند تا ترش گردد سپس با نان خورند. (از برهان ) (ناظم الاطباء). دوغی که شبت در آن کنند و در مشکی یا کیسه ای آویزند، ماستینه گویند و آن چیزی است که از شیر ساخته باشند لیکن
شیرازلغتنامه دهخداشیراز. (اِخ ) دهی است از بخش عجب شیر شهرستان مراغه . سکنه ٔ آن 984 تن . آب از قلعه چای و چشمه و چاه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
شیرازلغتنامه دهخداشیراز. (اِخ ) دهی است از بخش رضوانده شهرستان طوالش . سکنه ٔ آن 354 تن . آب آن از رودخانه ٔ چاف رود. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
شیرازلغتنامه دهخداشیراز. (اِخ ) نام شهری دلگشا در فارس که اکنون حاکم نشین این مملکت است و شراب آنجا در خوبی معروف همه ٔ عالم و موطن شیخ سعدی و خواجه حافظ و مقبره ٔ آنها در این شهر مزار عامه . (ناظم الاطباء). نام شیراز ظاهراً در الواح عیلامی مکشوف در تخت جمشید به صورتهای : <p class="author"
سرایشلغتنامه دهخداسرایش . [ س َ ی ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از سراییدن .(حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). زبان قال که سخن گفتن و نغمه پردازی آدمیان و سرود مرغان باشد. (برهان ). نغمه پردازی و گویندگی . (رشیدی ) (آنندراج ) : سراینده مرغی از این بوستان سرایش چنین کرد با دوس
سرپاشلغتنامه دهخداسرپاش . [ س َ ] (اِ مرکب ) گرز گران که بعربی عمود خوانند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به سرپاس شود.
سریازلغتنامه دهخداسریاز. [ س َرْ ](نف مرکب ) نابودکننده ٔ سر. کوبنده ٔ سر : چو بشنید کرکوی آواز من همان زخم کوپال سریاز من .فردوسی .
شیرازانلغتنامه دهخداشیرازان . (اِخ ) دهی است از شهرستان اردستان . سکنه ٔ آن 313 تن .آب آن از قنات . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
شیرازکلغتنامه دهخداشیرازک . [ زَ ] (اِخ ) دهی از بخش ضیأآباد قاقازان شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 575 تن . آب آن از قنات و رودخانه ٔ انداق . صنایع دستی زنان گلیم بافی . راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
شیرازهلغتنامه دهخداشیرازه . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) آنچه در جزوبندی کتاب و درکنار چیزها دوزند. (ناظم الاطباء). آنچه مجلدان بعد از جزوبندی کتاب در اطراف اجزا با ابریشم رنگین دهند و بر کنار چیزها دوزند، و با لفظ زدن و کردن و ساختن و بستن و ریختن و فروریختن و از هم
شیرازیلغتنامه دهخداشیرازی . (اِخ ) ابوالفتح محمدبن عبداﷲ شیرازی هروی ، گویند چون غذای شیراز را دوست داشت بدان نام شهرت یافت . وی مردی نیکوکار و واعظ وراوی بود و از ابواسماعیل عبداﷲبن محمدبن علی انصاری و جز وی خبر شنید و ابوسعد سمعانی از او روایت دارد. شیرازی در حدود سال <span class="hl" dir="lt
باباحاجیلغتنامه دهخداباباحاجی . (اِخ ) محلی کنار راه شیراز به بوشهر میان شیراز و ابراهیم آباد در 32 هزارگزی شیراز.
اجوارلغتنامه دهخدااجوار. [ ] (اِخ ) نام قریه ای است واقع در نیم فرسنگی میانه ٔ جنوب و مشرق شیراز. (فارسنامه ). و آن در کنار راه شیراز و جهرم ، میان شیراز و پل فسا است و در 6000 گزی شیراز واقع است .
پوزه سنقریلغتنامه دهخداپوزه سنقری . [ زَ س ُ ق ُ ] (اِخ ) نام محلی در راه شیراز و اردکان میان شیراز و مسجد بردی در سه هزارگزی شیراز.
شیرازه زنیلغتنامه دهخداشیرازه زنی . [ زَ / زِ زَ ] (حامص مرکب ) شیرازه بندی . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شیرازه بندی و شیرازه زدن شود.
شیرازه کشلغتنامه دهخداشیرازه کش . [ زَ / زِ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) صحاف وآنکه کتاب را ته بندی و جلد می کند. (ناظم الاطباء).
شیرازانلغتنامه دهخداشیرازان . (اِخ ) دهی است از شهرستان اردستان . سکنه ٔ آن 313 تن .آب آن از قنات . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10).
شیرازکلغتنامه دهخداشیرازک . [ زَ ] (اِخ ) دهی از بخش ضیأآباد قاقازان شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 575 تن . آب آن از قنات و رودخانه ٔ انداق . صنایع دستی زنان گلیم بافی . راه آن اتومبیلرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).
دره شیرازلغتنامه دهخدادره شیراز. [ دَرْ رَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد. واقع در 26هزارگزی جنوب باختری الیگودرز و 12هزارگزی خاور راه شوسه ٔ ازنا به دورود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span cl
مسجد عتیق شیرازلغتنامه دهخدامسجد عتیق شیراز. [ م َ ج ِ دِ ع َ ق ِ ] (اِخ ) در زمان عمروبن لیث صفاری در قرن سوم هجری ساخته شده وخرابه های آن در شیراز واقع و از جمله ابنیه ٔ تاریخی می باشد. رجوع به جامع عتیق و جغرافیای سیاسی کیهان شود.
آل شیرازلغتنامه دهخداآل شیراز. [ ل ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آل شیرازی . شراب سرخ یا نیم رنگ شیرازی .
باده ٔ شیرازلغتنامه دهخداباده ٔ شیراز. [ دَ / دِ ی ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) باده ٔ شیرازی . بمعنی شرابی که در شیراز اندازند. مخلص کاشی گوید:غربت افتاد چو دلخواه وطن میگرددباده را شیشه ٔ شیراز کند شیرازی .ملا مقیما گوید : پی
تخت شیرازلغتنامه دهخداتخت شیراز. [ ت َ ت ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) در گناباد خراسان ، نام صندوقی که در آن ماست و پنیر و نان و دیگر خوردنی ها نهند. رجوع به شیراز شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).