شیرسوارلغتنامه دهخداشیرسوار. [ س َ ] (اِ مرکب ) آفتاب . (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب ، به اعتبار اینکه برج اسد خانه ٔ اوست . (فرهنگ فارسی معین ).
شیرسوارفرهنگ فارسی عمیدآنکه بر شیر سوار میشود.⟨ شیرسوار فلک: [قدیمی، مجاز] خورشید. Δ در قدیم می پنداشتند که خورشید بر پشت شیری سوار است و در آسمان سیر میکند.
سیرسورلغتنامه دهخداسیرسور. (اِ مرکب ) نام روز چهاردهم است از هر ماه شمسی و فارسیان در این روز عید کنند و جشن سازند. در این روز گوشت و سیر برادر پیاز خورند و گویند که خوردن آن ایمن بودن از جن است و جن گرفته را از آن دهند. نیک است در این روز فرزند بمکتب دادن و پیشه و صنعت آموختن . (برهان ) (از آن
شرشورلغتنامه دهخداشرشور. [ ش ُ ] (ع اِ) مرغی است . (منتهی الارب ). مرغی است که آن را بِرقِش می خوانند. ج ، شراشیر. (از اقرب الموارد). مرغی است چون گنجشک . (دهار) (مهذب الاسماء). مرغی است چند بنجشگی . (مهذب الاسماء). ستوربانک . (مقدمة الادب ). برقش و آن مرغی است سبزرنگ مانند عصفور. (یادداشت مؤ
سرسورلغتنامه دهخداسرسور. [ س ُ ] (ع ص ) دانای بزرگ بسیار درآینده در امور. || هو سرسور مال ؛ او نیکو سیاست کننده ٔشتران است . || (اِ) پیکان دوک . || دوست و یار خالص . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
سرشورلغتنامه دهخداسرشور. [ س َ ] (نف مرکب ، اِ مرکب ) یا گِل ِ سرشوی . نوعی گِل که زنان بدان گیسوان خود شویند و قسمی از آن را زنان آبستن خورند. (یادداشت مؤلف ).
اسدسوارلغتنامه دهخدااسدسوار. [ اَ س َ س َ ] (ص مرکب ) شیرسوار. || صفتی است خورشید را که برج اسد خانه ٔ اوست : خورشید اسدسوار یابم بهرام زحل سنان ببینم .خاقانی .