شیرفشلغتنامه دهخداشیرفش . [ ف َ ] (ص مرکب ) شیرمانند. (ناظم الاطباء). شیردیس . (لغت فرس اسدی ). کنایه است از شجاع و دلیر : بیارم یکی لشکر شیرفش برآرم شما را سر از خواب خوش . فردوسی .چنین گفت کاین کودک شیرفش مرا پرورانید باید به
سرفوجلغتنامه دهخداسرفوج . [ س َ ف َ / فُو ] (اِ مرکب ) مهتر و رئیس . (آنندراج ). رئیس فوج . فرمانده فوج : این ناخلف بد این همه نامردی و لجاج گشته بهادر و شده سرفوج و نامدار.ارادتخان واضح (از آنندراج ).<
سارافسلغتنامه دهخداسارافس . (اِخ ) نام یکی از اطبای قدیم یونان است .رجوع به عیون الانباء فی طبقات الاطباء ج 2 ص 10 شود.
فشفرهنگ فارسی عمیدمانند؛ شبیه (در ترکیب با کلمۀ دیگر): اژدهافش، شیرفش: ◻︎ همی بود پیشش پرستارفش / پراندیشه و دست کرده به کش (فردوسی: ۵/۲۹۸).
شیروارلغتنامه دهخداشیروار. [ شیرْ ] (ص مرکب ) مثل شیر. چون شیر. که مانند شیر شجاع ومتهور باشد. شیرسان . شیروش . شیرفش . مانند شیر به شجاعت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
کشفرهنگ فارسی عمید۱. بغل؛ آغوش: ◻︎ چنین گفت کاین کودک شیرفش / مرا پرورانید باید به کش (فردوسی۲: ۵۴۹).۲. سینه: ◻︎ بینداخت شمشیر و ترکش نهاد / چو بیچارگان دست بر کش نهاد (سعدی۱: ۹۱).
ارفشلغتنامه دهخداارفش . [ ] (اِخ ) (... کابلی ) از پهلوانان گرشاسب نامه : بقلب اندرون هرکه بد زاولی پس پشتشان ارفش کابلی . اسدی .هم اندر بَرِ کُه رده برکشید [ گرشاسب ]سزا جای ده پهلوان برگزیدسوی راست آذرشن و برزهم سوی چ
حبشلغتنامه دهخداحبش . [ ح َ ب َ ] (اِخ ) حبشه . رجوع به حبشه شود. || زمین حبش . حبشه . حبشستان : و از آنجایگه شاه خورشیدفش بیامد دمان تا زمین حبش .دورویست خورشید آئینه وش یکی روی در چین یکی در حبش . نظامی .غریب آمدم در سوا