شیروشلغتنامه دهخداشیروش . [ شیرْ وَ ] (ص مرکب ) شیرسان . شیرصفت . مانند شیر. شیروار. (یادداشت مؤلف ). || شجاع . متهور. (فرهنگ فارسی معین ) : زآن گرانمایه گهر کو هست از روی قیاس پردلی باشد ازین شیروشی پرجگری . فرخی .رجوع به مترادفات
شروزلغتنامه دهخداشروز. [ ش َ ] (اِخ ) قلعه ای است محکم . (منتهی الارب ). قلعه ٔ استواری است در بین قزوین و کوههای طارم . (از معجم البلدان ).
سرپوشلغتنامه دهخداسرپوش . [ س َ ] (نف مرکب ) پوشنده ٔ سر. || (اِ مرکب ) اعم از مقنعه و سرپوش دیگ و طبق خوان و امثال آن است و سرپوشه و سرپوشنه نیز آمده و آن مخفف سرپوشنده است . (انجمن آرا) (آنندراج ). مکبه . نهنبن : ذوالقرنین گفت چرا پیش نیائید و طعام نخورید. سرپوش خوان
سروشلغتنامه دهخداسروش . [ س ُ ] (اِ) اوستا «سرئوشه » . سرئوشه در اوستا بمعنی اطاعت و فرمانبرداری و مخصوصاً پیروی از اوامر خداوندی است و آن از ریشه ٔ اوستائی سرو (سرو) بمعنی شنیدن آمده . در گاتها بیشتر سرئوشه بهمین معنی یاد شده (یسنا 44 قطعه ٔ <span class="hl"
سروشلغتنامه دهخداسروش . [ س ُ ] (اِخ ) نام منجم هندی در دربار یزدگرد : یکی مایه ور بود با فر و هوش سر هندوان بود نامش سروش .فردوسی .
شیروشکریلغتنامه دهخداشیروشکری . [ رُ ش َ / ش ِ ک َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) پارچه ٔ نخی زمینه سفید با گلهای زرد روشن ، و از آن بازرگانان عمامه کردندی تا از عمامه ٔ علما که به رنگ سپید بود ممتاز باشد. جامه ٔ زمینه به رنگ سپید کمی مایل به زردی با گلها و بته های زرد. (
شیروشلیملغتنامه دهخداشیروشلیم . [ شی ش ] (اِخ ) نام شهر بیت المقدس . (ناظم الاطباء)(از برهان ) (از آنندراج ). رجوع به بیت المقدس شود.
شیروارلغتنامه دهخداشیروار. [ شیرْ ] (ص مرکب ) مثل شیر. چون شیر. که مانند شیر شجاع ومتهور باشد. شیرسان . شیروش . شیرفش . مانند شیر به شجاعت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
شیروشکریلغتنامه دهخداشیروشکری . [ رُ ش َ / ش ِ ک َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) پارچه ٔ نخی زمینه سفید با گلهای زرد روشن ، و از آن بازرگانان عمامه کردندی تا از عمامه ٔ علما که به رنگ سپید بود ممتاز باشد. جامه ٔ زمینه به رنگ سپید کمی مایل به زردی با گلها و بته های زرد. (
شیروشلیملغتنامه دهخداشیروشلیم . [ شی ش ] (اِخ ) نام شهر بیت المقدس . (ناظم الاطباء)(از برهان ) (از آنندراج ). رجوع به بیت المقدس شود.
اخشیروشلغتنامه دهخدااخشیروش . [ اَ خ َ ] (اِخ ) ابن داریوش . (ابوالفرج بن العبری ). خشایارشا پسر داریوش اول . رجوع به ایران باستان ج 1 ص 698 و رجوع به خشیارشا شود.