شیرینکلغتنامه دهخداشیرینک . [ ن َ ] (ص مصغر) هر چیز که کمی شیرین باشد. (ناظم الاطباء). مصغر شیرین . (برهان ) (آنندراج ). || (اِ مرکب ) سعفه ، و آن نوعی از جوش است که بر روی و اندام کودکان برآید. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (ازبرهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). زردزخم . (فرهنگ فارسی معین ). شیرین
شیرینکفرهنگ فارسی عمید۱. (پزشکی) جوشهای ریزی که بیشتر روی پوست بدن کودکان تولید میشود؛ زردزخم.۲. (زیستشناسی) = دبق
سرنقلغتنامه دهخداسرنق . [ س َ ن َ ] (اِخ ) (سارنه ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش سلماس شهرستان خوی . دارای 430 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ زولا. محصول آن غلات ، حبوبات ، بزرک . شغل اهالی زراعت ، گله داری است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج <span class="hl" dir="lt
شرانقلغتنامه دهخداشرانق . [ش ُ ن ِ ] (ع اِ) پوست مار که انداخته باشد. || جامه ٔ پاره . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شیرونهلغتنامه دهخداشیرونه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ) سعفه وجوششی که بر اندام و روی کودکان برآید. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از آنندراج ). به معنی شیرینک است . (فرهنگ جهانگیری ). شیرینه . شیرینک . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به شیرینه و شیرینک شود. || بیماری سر و دماغ
شیرینجلغتنامه دهخداشیرینج . [ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب شیرینه . شیرینک . سعفه ٔ رطبه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شیرینه شود.
دبقفرهنگ فارسی عمید۱. = سپستان۲. مادۀ چسبناکی که از میوۀ سپستان به دست میآید؛ مویزه؛ مویزک عسلی؛ مویزج عسلی؛ شیرینک؛ داروش؛ دارواش.