شینفرهنگ فارسی عمید۱. عیب کردن؛ کسی را عیب کردن و به زشتی نسبت دادن.۲. (اسم) [مقابلِ زین] عیب؛ زشتی؛ بدی.
شینلغتنامه دهخداشین . (اِخ ) دهی است از بخش قیدار شهرستان زنجان . سکنه ٔ آن 192 تن . آب از رودخانه ٔ محلی و چشمه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).
شینلغتنامه دهخداشین . (ع اِ) حرفی از حروف معجمه هجا مهموسه . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). نام حرف سیزدهم از الفبای ابتثی و حرف بیست ویکم از الفبای ابجدی . (ناظم الاطباء). نام حرف شانزدهم از الفبای پارسی . (ناظم الاطباء) : همیشه تا نُقَطی برزنند بر سر زای همیش
شنآسsand millواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی استوانهای و قائم، حاوی شن، با میلۀ چرخان و دیسک (disc) که آسمایه در آن میگردد متـ . آسیای شنی
شن و ماسهsand and gravelواژههای مصوب فرهنگستانمواد ساختمانیای با اندازۀ درشتتر از سیلت و ریزتر از قلوهسنگ
تپۀ شنیsand humpواژههای مصوب فرهنگستانتپهای شنی که در انتهای یک خط فرعی برای متوقف کردن قطار فراری ایجاد میکنند
صافی شنیsand filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی متشکل از چند بستر شنی و بهصورت لایهلایه که از آن برای جدا کردن ذرات ریز معلق از آب یا سیال استفاده میکنند
آبسنگ ماسهایsand reefواژههای مصوب فرهنگستانسد یا پشتۀ کوتاهی از ماسه در امتداد کرانۀ دریاچه یا دریا که با جریان آب یا موج شکل میگیرد متـ . سد ماسهای sandbar
شینهلغتنامه دهخداشینه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه . سکنه ٔ آن 170 تن . آب از رودخانه ٔ آهوران . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
شینهلغتنامه دهخداشینه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 150تن . آب از چشمه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
شینه ٔ کلبانلغتنامه دهخداشینه ٔ کلبان . [ ن َ / ن ِ ی ِ ک َ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سورنای . سورنای برغو. صفاره . (یادداشت مؤلف ). رجوع به مترادفات کلمه شود.
شینهلغتنامه دهخداشینه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه . سکنه ٔ آن 170 تن . آب از رودخانه ٔ آهوران . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
شینهلغتنامه دهخداشینه . [ ن َ ] (اِخ ) دهی است از بخش حومه شهرستان سنندج . سکنه ٔ آن 150تن . آب از چشمه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
دباشینلغتنامه دهخدادباشین . [ ] (اِخ ) نام دسته ای از غلامان صاحب الزنج . (الکامل بن اثیر ج 7 ص 82).
درگه نشینلغتنامه دهخدادرگه نشین . [ دَ گ َه ْ ن ِ ] (نف مرکب ) درگه نشیننده . نشیننده ٔ درگاه . مقیم حضرت . ساکن در خانه : که درگه نشینان شه را تمام کفایت شد آن نزل در صبح و شام .نظامی .
درگاه نشینلغتنامه دهخدادرگاه نشین . [ دَ ن ِ ] (نف مرکب ) درگاه نشیننده . نشیننده ٔ درگاه . روزبان . (صحاح الفرس ). ملازم در خانه . ملازم آستان . آنکه ملازم درگاه باشد : خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواندوز زبان تو تمنای دعائی دارد.حافظ.
درون نشینلغتنامه دهخدادرون نشین . [ دَ ن ِ ] (نف مرکب ) درون نشیننده . نشیننده در اندرون . گوشه نشین و خلوت گزین . (از آنندراج ). خلوت نشین و مجرد. (ناظم الاطباء) : ای سرمه کش بلندبینان در بازکن درون نشینان .نظامی .
دست پیشینلغتنامه دهخدادست پیشین . [ دَ ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) دست پیش . رجوع به دست پیش شود : زبان دهر را به ز این مثل نیست که گوید دست پیشین را بدل نیست .جامی .