صابفرهنگ فارسی عمید۱. گیاهی شیردار و تلخ.۲. هر درخت یا گیاهی که وقتی شاخه یا برگ آن را بشکنند، مادهای شیرمانند از آن خارج شود.
صابلغتنامه دهخداصاب . (اِخ ) ابن ادریس . ابن ابی اصیبعه گوید: او طاطبن ادریس است . و صابئون به او منسوب اند. رجوع به ادریس شود. و شهرزوری در نزهةالارواح گوید: طاطة، صاب پسرادریس است و حنفا که آنان را صابیون خوانند به وی منسوبند. از سخنان اوست : کسی که عقل ندارد، غضب را مغلوب خود نتواند کرد.
صابلغتنامه دهخداصاب . (ع اِ) هر نباتی را گویند که آن را شیری باشد، یعنی در وقت بریدن و شکستن از آن چیزی برآید سفید، مانند شیر. (برهان قاطع). || درختی است که چون فشرده شود از او هیئت شیر آبی بیرون آید و اگر قطره ای از آن در چشم افتد، در نظر او چنان نماید که از آسمان شهاب سوی زمین می آید و در
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
پارامتر شکلshape parameterواژههای مصوب فرهنگستانپارامتری از یک توزیع فراوانی که با چولگی (skewness) یا کشیدگی (kurtosis) توزیع یا بهطورکلی هر معیار توصیفکنندۀ شکل عمومی توزیع، مرتبط است
صابونفرهنگ فارسی عمیدجسمی مرکب از سود، پتاس، روغن نباتی، یا مادۀ چربیدار دیگر که برای شستشوی بدن و جامه به کار میرود.
صابونیفرهنگ فارسی عمید۱. چیزی که به کف صابون آغشته شده است.۲. (اسم، صفت) صابونساز؛ صابونفروش.۳. (زیستشناسی) ویژگی هریک از گیاهانی که مانند صابون خاصیت پاککنندگی دارند.
قصاب آملیلغتنامه دهخداقصاب آملی . [ ق َص ْ صاب ِ م ُ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن عبدالکریم ، مکنی به ابوالعباس . رجوع به ابوالعباس قصاب احمدبن محمد شود.
طاطلغتنامه دهخداطاط. (اِخ ) نام صاب پسرحضرت ادریس پیغمبر است که طبق روایات ، فرقه ٔ صابی را به او منسوب دانسته اند. (عیون الانباء ج 1 ص 215).
خدلهلغتنامه دهخداخدله . [ خ َ / خ ُ / خ ِ ل َ ] (ع اِ) دانه ٔ باریک انگور. || ساق درخت صاب . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).
سابلغتنامه دهخداساب . (اِخ ) نام پسر ادریس نبی بوده و خود مردی دانا و حکیم . عقیده ٔ بعضی این است که نخستین پیغمبر آدم صفی و آخرین ساب بن ادریس است . وی و پیروان وی بپرستش کواکب خاصه آفتاب و ماه پرداختند و این طایفه را صابئین خوانند. و صاب معرب است . و یوز اسپ حکیم بعد از وی بعهد تهمورس این
صابونفرهنگ فارسی عمیدجسمی مرکب از سود، پتاس، روغن نباتی، یا مادۀ چربیدار دیگر که برای شستشوی بدن و جامه به کار میرود.
داود المصابلغتنامه دهخداداود المصاب . [ وو دُل ْ م ُ ] (اِخ ) از زهاد است . رجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 46 و 51 و العقد الفرید ج 7 ص 169</
اعتصابلغتنامه دهخدااعتصاب . [ اِ ت ِ ] (ع مص )صبر گزیدن و خوشنود شدن بچیزی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). و بدین معنی با حرف «باء» متعدی شود. || عصبه عصبه شدن قوم . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بستن فخذناقه را برای دوشیدن . (از منتهی الارب ). بس
پهلوان حیدر قصابلغتنامه دهخداپهلوان حیدر قصاب . [ پ َ ل َ ح َ دَ رِ ق َص ْ صا ] (اِخ ) نام پادشاه نهم از ملوک سربداران . در غیبت خواجه ظهیر بسال 760 هَ . ق . بتخت سلطنت جلوس کرد و سیزده ماه حکم راند و در هنگام محاصره ٔ اسفراین یکی از اطرافیانش اورا کشت . (قاموس الاعلام ت
جبیر القصابلغتنامه دهخداجبیر القصاب . [ ج ُ ب َ رُل ْ ق َص ْ صا ] (اِخ ) از روات است . رجوع به شدالازار، متن و حاشیه ٔ ص 13 شود.
دارةالنصابلغتنامه دهخدادارةالنصاب . [ رَ تُن ْ ن ِ ] (اِخ ) موضعی است و در شهر افوه آمده است : ترکنا الازدیرق عارضاهاعلی شجر فدارات النصاب .(معجم البلدان ).