صاحب دلیلغتنامه دهخداصاحب دلی . [ ح ِ دِ ] (حامص مرکب ) صفت صاحب دل (به همه ٔ معانی ). رجوع به صاحب دل شود : یافته در خطه ٔ صاحب دلی سکه ٔ نامش رقم عادلی . نظامی .
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان ). رجوع به شاجب شود : و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب یزید و ألهت خیله غیراتها.اعشی (از معجم البلدان ).
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
صاحب دللغتنامه دهخداصاحب دل . [ ح ِ دِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) آگاه . بینا. دیده ور. عارف . صاحب حال . روشن ضمیر : غلام عشق شو کاندیشه این است همه صاحب دلان را پیشه این است . نظامی .شتابندگانی که صاحب دلندطلبکار آسایش منزلند. <p
شهلاواژهنامه آزادشه:مخفف شاه واژه پارسی یعنی بزرگ/ لا بمعنی میان شاه لا، شه لا و یا شهلا یعنی میان بزرگ 1. بزرگی میان یا مردمک چشم، چشم آهویی، چشم جادویی 2. بزرگی دل، کسی که صاحب دلی بزرگ است (دلگنده) با جرعت ، شجاع شه:مخفف شاه/ لا بمعنی میان شاه لا، و یا شهلا یعنی میان بزرگ 1. بزرگی میان یا مردمک چشم، چشم آهویی،
اهل طریقلغتنامه دهخدااهل طریق . [ اَ ل ِ طَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مطیع و منقاد حکم رسول (ص ). (از آنندراج ). || اهل طریقت . مقابل اهل شریعت . صوفیان صومعه : صاحب دلی به مدرسه آمد ز خانقاه بشکست عهد و صحبت اهل طریق را.(گلستان ).
بیت الحراملغتنامه دهخدابیت الحرام . [ ب َ تُل ْ ح َ ] (اِخ ) بیت الدعا. کنایه از مکه ٔ معظمه . (آنندراج ). کعبه . بیت اﷲ. خانه ٔ خدا. بیت العتیق : خداوند خواندش بیت الحرام بدو شد ترا راه یزدان تمام . فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج <span class="hl" d
تاج الدینلغتنامه دهخداتاج الدین . [ جُدْ دی ] (اِخ ) آبی ازشعرای خراسان است و عوفی در لباب الالباب در ترجمه ٔ احوال وی چنین آرد: الصدر الاجل فخر الرؤساء تاج الدین الاَّبی دام رفیعاً تاج الدین آبی از روساء سرخس و فضلای خراسان است نگارخانه ٔ طبع او رونق خورنق شکسته و تصاویر خط موزون او از ارتنگ ننگ
صاحبدیکشنری عربی به فارسیلنگه , جفت , همسر , کمک , رفيق , همدم , شاگرد , شاه مات کردن , جفت گيري يا عمل جنسي کردن , يار , شريک , همدست , رفيق شدن
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی . وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت . علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام ...). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت ، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است . و درباره ٔ او من گفته ام :لقد صحب العلم الرصین و اهله <br
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ . ق . درگذشت . (حسن المحاضرة ص 177).
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
گله صاحبلغتنامه دهخداگله صاحب . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ح ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب گله . دارنده ٔ گله . خداوند گله . رمه دار. گله دار : دگر ره پدیدار گش
وغ وغ صاحبلغتنامه دهخداوغ وغ صاحب . [ وَ وَ ح ِ/ ح َ ] (اِ مرکب ) بازیچه یعنی آلت بازیی است کودکان را که آوازی چون آواز مرغابی از آن برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). وغ وغ صاحاب (در تداول عامه )، آلتی مرکب از دو مقوای مدور که شکل استوانه ٔ آن دو را با کاغذ به هم وصل ک
وق وق صاحبلغتنامه دهخداوق وق صاحب . [ وَ وَ ح ِ / ح َ ] (اِ مرکب ) وغ وغ صاحب (در تداول عوام ، صاحاب ) . رجوع به وغ وغ صاحب شود.