صاحب نفسفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه نفسی گیرا دارد.۲. کسی که دعایش اجابت میشود: ◻︎ با زندهدلان نشین و صاحبنفسان / حق دشمن خود مکن به تدبیر خسان (سعدی: لغتنامه: صاحبنفس).
صاحب نفسلغتنامه دهخداصاحب نفس . [ ح ِ ن َ ف َ ] (ص مرکب )مستجاب الدعوة. آنکه دم او را اثری است : با زنده دلان نشین وصاحب نفسان حق ْ دشمن خود مکن به تدبیر خسان . سعدی .آنانکه شب آرام نگیرند ز فکرت چون صبح پدید است که صاحب نفسانند.<b
سوپ داغhot soupواژههای مصوب فرهنگستانپلاسمایی متشکل از کوارک و گلوئون و فوتون و نوترینو و برخی ذرات دیگر که در آغاز پیدایش در تعادل گرمایی بودهاند
سوپ ژلاتینیgelatinous soupواژههای مصوب فرهنگستانمحلول آبی نسبتاً غلیظ که حاوی موادی با قابلیت تبدیل به ژلاتین است
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) وادیی است به عرمة. (معجم البلدان ). رجوع به شاجب شود : و منا ابن عمرو یوم اسفل شاحب یزید و ألهت خیله غیراتها.اعشی (از معجم البلدان ).
شاحبلغتنامه دهخداشاحب . [ ح ِ ] (ع ص ) مهزول . (اقرب الموارد). ضعیف و لاغر. (ناظم الاطباء). رنگ باخته . رنگ پریده . || متغیراللون . (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد).
مزفرلغتنامه دهخدامزفر. [ م ُزَف ْ ف َ ] (ع اِ) دم برآوردن . مزفرة. (منتهی الارب ).مُزفَر. (اقرب الموارد). نفس برآوردن . (ناظم الاطباء). || (ص ) صاحب دم . صاحب نفس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به مُزفَر و مُزفَّرة شود.
سائلهلغتنامه دهخداسائله . [ ءِ ل َ ] (ع ص ) تأنیث سائل . رجوع به سائل شود. || (اِ) سپیدی پیشانی و قصبه ٔ بینی که به اعتدال باشد. (منتهی الارب ). || سپیدی که تا نرمه ٔ بینی رسیده باشد و آن را نیز سپید گردانیده باشد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج ).- ص
بخت برگشتهلغتنامه دهخدابخت برگشته . [ ب َ ب َ گ َ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) بی چاره . مدبر. برگشته بخت . نگون بخت . (آنندراج ). بدبخت . (ناظم الاطباء). وارون بخت : همی زار بگریست بر کشتگان بر آن داغدل بخت برگشتگان . <p class="author"
دیسقوریدوسلغتنامه دهخدادیسقوریدوس . (اِخ ) پدانیوس . دیوسکوریدس . طبیب یونانی که در قرن اول میلادی بوده و تألیفات چنددر ادویه ٔ نباتی دارد. (از ناظم الاطباء). در مآخذ اسلامی دیسقوریدوس یا دیاسقوریدوس یا ذیاسقوریذوس طبیب و گیاهشناس و داروشناس معروف یونانی است و ابن الندیم وی را از مفسرین کتب بقراط
صاحبدیکشنری عربی به فارسیلنگه , جفت , همسر , کمک , رفيق , همدم , شاگرد , شاه مات کردن , جفت گيري يا عمل جنسي کردن , يار , شريک , همدست , رفيق شدن
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن حاتم فرغانی . وی در سفری که به حج رفت به بغداد شد و در آنجا حدیث گفت . علی بن عمر کسکری از وی حدیث کند. (تاریخ بغداد ج 9 ص 344).
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن محمد بخاری (الامام ...). در تتمه ٔ صوان الحکمه آمده است : وی در علوم اسلامی ماهر و بر دقایق حکمت واقف بود و حافظه ای قوی داشت ، لیکن دعوی وی بر معنی او غلبه میکرد واو را تصانیفی مفید است . و درباره ٔ او من گفته ام :لقد صحب العلم الرصین و اهله <br
صاحبلغتنامه دهخداصاحب . [ ح ِ ] (اِخ ) تاج الدین محمدبن صاحب فخرالدین محمدبن وزیر بهاءالدین علی بن محمدبن حنا. وی رئیس و شاعر بود و از سبط سلفی حدیث کندو بسال 707 هَ . ق . درگذشت . (حسن المحاضرة ص 177).
خانه صاحبلغتنامه دهخداخانه صاحب . [ ن َ / ن ِ ح ِ ](اِ مرکب ) صاحبخانه بلهجه ٔ مردم گیلان . خدای خانه .
خر صاحبلغتنامه دهخداخر صاحب . [ خ َ ح ِ ] (اِ مرکب ) صاحب خر. مالک خر. (یادداشت مؤلف ).- امثال :یا خر میمیره و یا خر صاحب . (یادداشت بخط مؤلف ).
گله صاحبلغتنامه دهخداگله صاحب . [ گ َ ل َ / ل ِ / گ َل ْ ل َ / ل ِ ح ِ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) صاحب گله . دارنده ٔ گله . خداوند گله . رمه دار. گله دار : دگر ره پدیدار گش
وغ وغ صاحبلغتنامه دهخداوغ وغ صاحب . [ وَ وَ ح ِ/ ح َ ] (اِ مرکب ) بازیچه یعنی آلت بازیی است کودکان را که آوازی چون آواز مرغابی از آن برآید. (یادداشت مرحوم دهخدا). وغ وغ صاحاب (در تداول عامه )، آلتی مرکب از دو مقوای مدور که شکل استوانه ٔ آن دو را با کاغذ به هم وصل ک
وق وق صاحبلغتنامه دهخداوق وق صاحب . [ وَ وَ ح ِ / ح َ ] (اِ مرکب ) وغ وغ صاحب (در تداول عوام ، صاحاب ) . رجوع به وغ وغ صاحب شود.