صادقلغتنامه دهخداصادق . [ دِ ] (اِخ ) (خواجه ...) وی نویسنده ٔ ولات کردستان بود، طبعی داشته . این دو بیت را از او نگاشت و نامی از وی به روزگار گذاشت :از ازل صادق به دنیا میل آمیزش نداشت چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت .گرد تمکین تو گردم که بدین شیوه اگربه بهشتت گذرانند ت
صادقلغتنامه دهخداصادق . [ دِ ] (اِخ ) (محمودافندی ...) دبیر مدرسه ٔ عابدین امریکائی در مصر. وی مؤلف کتاب جغرافیای تجارتی است که جزء اول آن بسال 1330 هَ . ق . چاپ شده . (معجم المطبوعات ستون 1711).
صادقلغتنامه دهخداصادق . [ دِ ] (اِخ ) ابن عبدالسلام ، معروف به بترونی حلبی . سیدمحمد امین محبی دمشقی در ذیل نفحة، او و خاندان او را بغایت ستوده و شعر وی را توصیف کند. او در اوائل قرن یازدهم هجری وفات کرد. محمد راغب حلبی دو صفحه ازاشعار او را در اعلام النبلاء ج 6</sp
صادقلغتنامه دهخداصادق . [ دِ ] (اِخ ) (میرزا...) از اهل اردوباد است . طالب علمی است بسیار خوش سلیقه . در زمان شاه مرحوم به مشهد مقدس رفت و سادات آن آستانه ٔ قدس را هجو کرد، پس از مقام بالاتر حکم اخراجش صادر شد. گویند اکنون در دکن است ولی بودنش معلوم نیست . چون اغلب اشعارش رباعی است لذا به ذکر
شادکلغتنامه دهخداشادک . [ دَ ] (اِخ ) السجستانی المحدث ،و او پدر یوسف . (منتهی الارب ). بل صواب جد یوسف بن یعقوب است . از علی بن خشرم و دیگران حدیث کرد و ذهبی و ابن حجر از او یاد کرده اند. (تاج العروس ذیل ش دک ).
صادغلغتنامه دهخداصادغ . [ دِ ] (ع اِ) دیک (خروس ) است ، جهت آنکه در ثلث آخر شب بسیار فریاد میکند. (فهرست مخزن الادویة) .
صادقانلیلغتنامه دهخداصادقانلی . [ دِ ] (اِخ ) معبری است بین نوده و دشت یموت . (سفرنامه ٔ مازندران رابینو ص 164).
صادقانهلغتنامه دهخداصادقانه . [ دِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) از روی راستی . از روی صداقت . براستی . بدرستی .
صادق هدایتلغتنامه دهخداصادق هدایت . [ دِ ق ِ هَِ ی َ ] (اِخ ) وی فرزند اعتضادالملک و از خاندان اشراف ایران است . پدران وی پیوسته شاغل مقامات عالی دولتی و مناصب نظامی بودند. صادق در 28 بهمن 1281 هَ . ش . در تهران تولد یافت . او بیشت
صاف صادقلغتنامه دهخداصاف صادق . [ دِ ] (ص مرکب ، از اتباع ) صاف ساده . بی ریا. بی حیله و مکر. || احمق .
مخبر صادقلغتنامه دهخدامخبر صادق . [ م ُ ب ِ رِ دِ ] (اِخ ) حضرت رسول صلی اﷲعلیه وآله وسلم . (غیاث ) (ناظم الاطباء).
متصادقلغتنامه دهخدامتصادق . [ م ُ ت َ دِ ](ع ص ) با هم دوستی کننده و با یکدیگر راست شونده دردوستی و سخن . راست در دوستی . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تصادق شود.
ابوصادقلغتنامه دهخداابوصادق . [ اَ دِ ] (اِخ ) عبداﷲبن ناجذ الازدی . او از ازد شنؤه است و در حرب جمل در رکاب امیرالمؤمنین علی علیه السلام بوده است .