صاغرلغتنامه دهخداصاغر. [ غ ِ ] (ع ص ) مرد خوار. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). ج ، صاغرون ، صاغرین ، صَغَرة : حتی یعطوا الجزیة عن ید و هم صاغرون . (قرآن 29/9). و لنخرجنهم منها اذلة و هم صاغرون .(قرآن 37/27</s
جعبۀ کورهsaggar/ saggerواژههای مصوب فرهنگستانجعبهای دیرگداز که بدنۀ سرامیکی را برای پخت در آن میگذارند و سپس در داخل کوره قرار میدهند
شاغرلغتنامه دهخداشاغر. [ غ ِ ] (ع اِ) نام گشنی از شتران . (منتهی الارب ). فحل من آبال العرب . (اقرب الموارد). || (ص ) بلد شاغر؛ بعید من الناصر و السلطان . (اقرب الموارد). مکان شاغر؛ جای خالی از مانع و نگهبان . (ناظم الاطباء). رجوع به شاغره شود.
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) موضعی است و ساغری شاعر منسوب بدانجاست . (ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 32 و 205). نام دهی است در حوالی سمرقند. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص <span class="hl"
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِ) کفل حیوانات . (در زبان شعری ) و به این معنی ترکی است . (فرهنگ نظام ).ظاهراً به این معنی ساغری است . رجوع به ساغر شود.
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِخ ) تخلص (میرزا) عبدالرحیم از شاعران نیمه ٔ اول قرن سیزدهم است . وی پسر میرزا سعید، کلانتر سراب وگرمرود و از میرزایان مشهور و منشیان چیزفهم آذربایجان بوده و تحصیل کمالات از عربیه و ادبیه در دارالسلطنه ٔ تبریز کرده است . ادیبی زبان دان و حریفی نکته پرور و سخن
صاغرةلغتنامه دهخداصاغرة. [ غ ِ رَ ] (اِخ ) بلده ای است در بلاد روم . ابوتمام آن را ذکر کرده است و گوید : کأن ّ بلادالروم عمت بصیحةفضمت حشاها او رغا وسطها السقب بصاغرة القصوی و طمین و اقتری بلاد قرنطاؤس وابلک السکب .(معجم البلدان )
صاغریلغتنامه دهخداصاغری . [ غ َ ] (ترکی ، اِ) ساغری . کیمخت و چسته و پوست خر و یاپوست اسب دباغی شده . رجوع به ساغری شود. || قسمی کفش مخصوص علما و طلاب قدیم بی پشت پاشنه ، با پاشنه ٔ بلند، کبودرنگ و چرم روی پا، گره های خردتر ازگره های نارنج داشت . مقابل نعلین که پشت پاشنه و پاشنه هم نداشت ، و ز
صاغرجلغتنامه دهخداصاغرج . [ غ َ ] (اِخ ) قریه ٔ بزرگی است از قرای سغد. (معجم البلدان ). رجوع به الانساب سمعانی شود.
صدیلغتنامه دهخداصدی ٔ. [ ص َ ] (ع ص ) فلان ٌ صاغرٌ صَدی ٌٔ؛ یعنی او را ننگ و ناکسی لازم است . (منتهی الارب ).
داخرلغتنامه دهخداداخر. [ خ ِ ] (ع ص ) خوار. ذلیل . صاغر. (منتهی الارب ). مهان . ج ، داخرون . (مهذب الاسماء).
ساغرلغتنامه دهخداساغر. [ غ َ ] (اِ) پیاله . (شرفنامه ٔ منیری ). (رشیدی ). آوند شراب که آن را ساتگی و ساتگین و ساتگینی نیز گویند. (شرفنامه ٔ منیری ). پیاله ٔ شراب . (جهانگیری ) (برهان ) (غیاث بنقل از مدار و بهار عجم و برهان ) (انجمن آرا). صاخره . (دهار). گوش پستان و گل از تشبیهات اوست . (آنندر
عرقلغتنامه دهخداعرق . [ ع َ رَ ] (ع اِ) خوی حیوان . و گاهی در غیر حیوان هم به استعاره آید. (منتهی الارب ).خوی اندام . (غیاث اللغات ). خوی . (دهار).خوی انسان ودیگر حیوانات و تری که از تن آنان تراوش کند. و گاه در غیر حیوان هم گویند. (ناظم الاطباء).آب پوست است که از ریشه ٔ مویها جاری گردد. و آن
صاغرةلغتنامه دهخداصاغرة. [ غ ِ رَ ] (اِخ ) بلده ای است در بلاد روم . ابوتمام آن را ذکر کرده است و گوید : کأن ّ بلادالروم عمت بصیحةفضمت حشاها او رغا وسطها السقب بصاغرة القصوی و طمین و اقتری بلاد قرنطاؤس وابلک السکب .(معجم البلدان )
صاغریلغتنامه دهخداصاغری . [ غ َ ] (ترکی ، اِ) ساغری . کیمخت و چسته و پوست خر و یاپوست اسب دباغی شده . رجوع به ساغری شود. || قسمی کفش مخصوص علما و طلاب قدیم بی پشت پاشنه ، با پاشنه ٔ بلند، کبودرنگ و چرم روی پا، گره های خردتر ازگره های نارنج داشت . مقابل نعلین که پشت پاشنه و پاشنه هم نداشت ، و ز
متصاغرلغتنامه دهخدامتصاغر. [ م ُ ت َ غ ِ ] (ع ص ) خُردنماینده به خویشتن و خوار و حقیر. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خوار و حقیر و بی عزت . (ناظم الاطباء). و رجوع به تصاغر شود.
اصاغرلغتنامه دهخدااصاغر. [ اَ غ ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اصغر. (منتهی الارب ) (قطر المحیط). خردتران . (از آنندراج ). خردان . (غیاث ). کهتران . کوچکتران . مقابل اکابر. قال سیبویه : لایقال نسوة صغر و لا قوم اصاغر الا بالالف واللام ، و کذا اصغرون ایضاً. (منتهی الارب ).
تصاغرلغتنامه دهخداتصاغر. [ ت َ غ ُ ] (ع مص ) خرد نمودن بخویشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). خویشتن را خوار نمودن . (ناظم الاطباء). تحاقر. (اقرب الموارد). || حقیر آمدن بچشم کسی . (زوزنی ). خوار شدن و حقیر گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).