صحندیکشنری عربی به فارسیظرف , بشقاب , دوري , سيني , خوراک , غذا , در بشقاب ريختن , مقعر کردن , صفحه , اندودن , نعلبکي , زير گلداني , بشقاب کوچک , در نعلبکي ريختن
صحنلغتنامه دهخداصحن . [ ص َ ] (اِخ )کوهی است نزدیک سوارقیة که آب خوش دارد. (منتهی الارب ). کوهی است در بلاد سلیم بالای سوارقیة و در آن آبی است که هباءة نام دارد که دهنه ٔ چاههای بسیاری است که از سوی پائین بیکدیگر راه دارد و آب بعضی در دیگری ریزد و آن آبی پاکیزه و گواراست . (معجم البلدان ).<b
صحنلغتنامه دهخداصحن . [ ص َ ] (ع اِ)میان سرای و ساحت آن . قَرعاء. (منتهی الارب ). میان سرای . (مهذب الاسماء). صحن خانه . صحن سرای . باعة الدّار. (منتهی الارب ). ساحت دار. ج ، صُحون : صفه سخت و بلند و پهناور خرد بالا مشرف بر باغ و در پیش حوض بزرگ و صحنی فراخ . (تاریخ ب
تپۀ شنیsand humpواژههای مصوب فرهنگستانتپهای شنی که در انتهای یک خط فرعی برای متوقف کردن قطار فراری ایجاد میکنند
شنآسsand millواژههای مصوب فرهنگستاندستگاهی استوانهای و قائم، حاوی شن، با میلۀ چرخان و دیسک (disc) که آسمایه در آن میگردد متـ . آسیای شنی
صافی شنیsand filterواژههای مصوب فرهنگستاننوعی صافی متشکل از چند بستر شنی و بهصورت لایهلایه که از آن برای جدا کردن ذرات ریز معلق از آب یا سیال استفاده میکنند
آبسنگ ماسهایsand reefواژههای مصوب فرهنگستانسد یا پشتۀ کوتاهی از ماسه در امتداد کرانۀ دریاچه یا دریا که با جریان آب یا موج شکل میگیرد متـ . سد ماسهای sandbar
شن و ماسهsand and gravelواژههای مصوب فرهنگستانمواد ساختمانیای با اندازۀ درشتتر از سیلت و ریزتر از قلوهسنگ
صحناءلغتنامه دهخداصحناء. [ ص َ / ص ِ ] (ع اِ) نانخورش است که از ماهی کوچک ترتیب دهند. فارسی ماهیابه . مشهی ّ و مصلح معده است . (منتهی الارب ). ماهی آبه . (دهار). صحناء و صحنا نانخورشی است که از ماهی سازند و صحنات اخص از اوست . کذا قال الجوهری . و در مغرب آرد ک
صحناتلغتنامه دهخداصحنات . [ ص ِ] (اِ) نام نان خورش که در ملک مصر سازند که ماهی فربه پاره پاره کرده سه روز بغیر نمک نگاه دارند و بعد از آن نمک و سماق و عرق لیمو در ظرف کنند و در آفتاب نگاه دارند و بچوبی حرکت دهند تا نمک و ماهی آمیخته شود و بعد از آن استخوان او را از گوشت جدا کرده میخورند. (غیاث
صحنکلغتنامه دهخداصحنک . [ ص َ ن َ ] (اِ مصغر) طبق کوچک و رکابی و آن تصغیر صحن است که طبق بزرگ باشد. (غیاث اللغات ) : بی مغز قشریان که همه مقتدا شدندچون صحنک غلافی چینی نما شدند. نصیرای بدخشانی (از آنندراج ).و رجوع به صحن شود.
صحنهلغتنامه دهخداصحنه . [ ص َ ن َ ] (اِخ ) قصبه ٔ مرکزی بخش صحنه شهرستان کرمانشاهان در 61هزارگزی کرمانشاه کنار شوسه ٔ کرمانشاه به طهران واقع. مختصات جغرافیائی آن بشرح زیر است : طول 47 درجه و33</span
صحنه ٔ بالالغتنامه دهخداصحنه ٔ بالا. [ ص َ ن َ ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتابای بخش آق قلعه شهرستان گنبدقابوس 9هزارگزی جنوب باختری پهلوی دژدشت ، معتدل ، مرطوب ، مالاریائی . سکنه 1500 تن . آب از چاه . محصول آنجاغلات ، حبوبات ، صیفی
صحنه ٔ پائینلغتنامه دهخداصحنه ٔ پائین . [ ص َ ن ِ ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان آتابای بخش آق قلعه شهرستان گنبد قابوس 6هزارگزی جنوب باختری آق قلعه ، جنوب رودخانه ٔ گرگان ، دشت ، معتدل ، مرطوب ، مالاریائی ، سکنه 600تن . آب از رودخانه ٔ گ
صحنه سازیفرهنگ فارسی عمید۱. (سینما، تئاتر) شغل و عمل صحنهساز.۲. [مجاز] ایجاد وضع و حالتی دروغی و ساختگی برای جلب توجه دیگران.
تصحنلغتنامه دهخداتصحن . [ ت َ ص َح ْ ح ُ ] (ع مص ) خواستن چیزی را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).