سیههلغتنامه دهخداسیهه . [ هََ / هَِ ] (ص ) کنایه از زن بدکاره ، قحبه و فاحشه . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
شحةلغتنامه دهخداشحة. [ ش ِح ْ ح َ ] (ع اِ) حالتی که در آن بخیلی کرده شود. یقال : اوصی فی صحته و شحته ؛ ای حالة التی یشح علیها. (منتهی الارب ). نفس شحة؛ ای شحیحة. (اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحة شود.
شحیحلغتنامه دهخداشحیح . [ ش َ ](ع ص ) حریص . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بخیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، شِحاح ، اءَشِحَّة، اَشِحّاء. (اقرب الموارد) : چون امیرش دید گفتش کای وقیح گویمت چیزی منه نامم شحیح . مولوی .<br
شععلغتنامه دهخداشعع. [ ش ُ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ شُعاع . (اقرب الموارد) (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به شعاع شود.
سالمفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی ست، سلامت، سرحال، قبراق، روفرم، شاداب، صحیح و سالم، روبراه، خوشبنیه، قوی، رشید، تنومند، خوشاحوال، صحیحالمزاج بهداشتی، گوارا
راست مزاجلغتنامه دهخداراست مزاج . [م َ ] (ص مرکب ) معتدل مزاج . (آنندراج ) صحیح المزاج . (ناظم الاطباء). کسی که اعتدال مزاج دارد : درخدمت او شخص ادب راست مزاج است در مدحت او از سخن پاک عیار است .امیرمعزی (از آنندراج ).
تن آسالغتنامه دهخداتن آسا. [ ت َ ] (ص مرکب ) تناسا و تناسان هر دو بمعنی آسوده تن و صحیح المزاج . (انجمن آرا) (آنندراج ). تن آسا و تن آسای ، کسی که همیشه خویشتن را پرورش می دهد و نوازش می کند. (ناظم الاطباء). تن آساینده . تن پرور. آسایش خواه : در اوهرکه گویی تن آساتر
صحیحلغتنامه دهخداصحیح . [ ص َ ] (ع ص ) درست . (مهذب الاسماء). تندرست . (دهار) (غیاث اللغات ). پاک از عیب . (غیاث اللغات ). راست . سالم . تندرست . مقابل غلط و سقیم و بیمار. سدید. درواخ . پدرام . ج ، اصحاح و صحائح . (منتهی الارب ). صِحاح . (مجمع البحرین ) : گفت از ای
صحیحلغتنامه دهخداصحیح . [ ص َ ] (ع ص ) درست . (مهذب الاسماء). تندرست . (دهار) (غیاث اللغات ). پاک از عیب . (غیاث اللغات ). راست . سالم . تندرست . مقابل غلط و سقیم و بیمار. سدید. درواخ . پدرام . ج ، اصحاح و صحائح . (منتهی الارب ). صِحاح . (مجمع البحرین ) : گفت از ای
حدیث صحیحلغتنامه دهخداحدیث صحیح . [ ح َ ث ِ ص َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) ما سلم لفظه من رکاکة و معناه من مخالفة آیة او خبر، متواتر او اجماع ، و کان روایة عدل وفی مقابلته السقیم . (تعریفات میرسیدشریف جرجانی ).
تصحیحلغتنامه دهخداتصحیح . [ ت َ ] (ع مص ) از بین بردن بیماری مریض . (یادداشت مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). در لغت از بین بردن بیماری از مریض است . (از تعریفات جرجانی ). مصدر باب تفعیل و مشتق از لفظ صحت است که بمعنی ضد بیماری از بدن بیمار است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || درست کردن . (تاج
تصحیحفرهنگ فارسی عمید۱. اغلاط نوشته یا کتابی را گرفتن و آن را بیغلط کردن.۲. صحیح کردن؛ درست کردن.
جدالصحیحلغتنامه دهخداجدالصحیح . [ج َدْ دُص ْ ص َ ] (ع ص ، اِ مرکب ) و آن کسیست که در سلسله نسبش با میت ، مادری نباشد مانند پدر پدر تا هر چه بالا رود. (از تعریفات جرجانی ). رجوع به جد شود.