صد در صدلغتنامه دهخداصد در صد. [ ص َ دَ ص َ ] (ق مرکب ) جمله ای است که در تداول عامه افادت تأکید و رفع تردید کند: صد در صد چنین است ؛ مسلماً چنین است ، بی شبهه چنین است . || (ص مرکب ) خالص . سره .
سد پرتابblocked shot, block 8واژههای مصوب فرهنگستاندر بسکتبال، منحرف کردن توپ پرتابشده در مسیرش به سمت سبد، پیش از طی کردن قوس فرودین، بهطوریکه از گل جلوگیری شود
گشت ارزیابیsite inspectionواژههای مصوب فرهنگستانگشتی که قبل از برگزاری مناسبتها و رویدادهای گوناگون برای ارزیابی امکانات و تسهیلات یک مقصد و تطابق آن با نیازها و اولویتهای افراد و مؤسسات ذیربط برگزار میشود
پست پستلغتنامه دهخداپست پست . [ پ َ پ َ ] (ق مرکب ) نرم نرمک . آهسته آهسته :عشق میگوید بگوشم پست پست صید بودن بهتر از صیادی است .مولوی .
صده در صدهلغتنامه دهخداصده در صده . [ ص َ دَ / دِ دَص َ دَ / دِ ] (ق مرکب ) صدتاصدتا. صدصد : همه فیلسوفان صده در صده بپائینگه (؟) تخت او صف زده . نظامی .و این لغت در این
صد اندر صدلغتنامه دهخداصد اندر صد. [ ص َ اَ دَ ص َ ] (ق مرکب ) منحصراً. تنها. خالص . ویژه . صد درصد : صد اندر صد این دشت جای من است بلند آسمانش هوای من است .فردوسی .
صدلغتنامه دهخداصد. [ ص َ ] (عدد، اِ) عدد معروف لفظ فارسی است ، در اصل به سین مهمله بوده است ، قدما بجهت رفع اشتباه بکلمه ٔ دیگر که سد باشد بمعنی حائل و مانع، اسم عدد را به صاد نوشتند. (غیاث اللغات ). نماینده ٔ آن در ارقام هندی 100 و در حساب جمل ق باشد و به
درصدلغتنامه دهخدادرصد. [ دَ ص َ ] (اِ مرکب ) چند قسمت از صد قسمت (تمام ) چیزی . مقدار چیزی در ازاء یا به ازاء صد در صد چیزی . علامتش «%» است که عدد درصد در طرف راست آن نوشته میشود. مثلاً اگر دو گرم از ماده ٔ مرکبی مشتمل بر 25% کربن باشد مقدار کربن محتوی در صد
دو صدلغتنامه دهخدادو صد. [ دُ ص َ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) دویست . دو دفعه صد. (ناظم الاطباء) : چرا عمر کرکس دو صد سال ویحک نماندز سالی فزونتر پرستو. رودکی .بیامد دو صد مرد آتش فروزدمیدند و گفتی شب آمد به روز. <p cla
چهارصدلغتنامه دهخداچهارصد. [ چ َ / چ ِ ص َ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ، اِ مرکب ) (از: چهار + صد) عددی که از چهار برابر کردن عدد صد پیدا شود و نماینده ٔ آن در ارقام «400» و در حساب جمل «ت » است . (از یادداشت مؤلف ). اربعمائة <span c
حاصدلغتنامه دهخداحاصد. [ ص ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حَصد و حَصاد [ ح َ / ح ِ ] . درونده . دروکننده . دروگر. (منتهی الارب ). || قطعکننده . ج ، حصده و حصاد. (منتهی الارب ).
حصدلغتنامه دهخداحصد. [ ح َ ] (ع مص ) درودن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (ترجمان عادل ) (دهار). حصاد. درودن کشت را بداس . درودن زراعت . (آنندراج ). درویدن . درو.درود. بدرودن . بدرویدن . حَرد. || رفع. قطع : امیر ابوالمظفر به طرد سواد و حصد فسادایشان قیام نمود. (ترجمه