صداقلغتنامه دهخداصداق . [ ص َ / ص ِ ] (ع اِ) کابین زن . ج ، صُدق . صُدُق . (منتهی الارب ). کابین و مهر زن . (غیاث اللغات ). کاوین .(مهذب الاسماء) (ربنجنی ). مهر. (صراح ). کابین . (دهار) (ربنجنی ). صدقة. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). دست پیمان . (منتهی الارب
سیداقلغتنامه دهخداسیداق . [ س َ ] (ع اِ) درختی است قوی ساق ، پوست آن سوزنده است و بخاکستر چوب آن ریسمان کتان را سپید کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
صداغلغتنامه دهخداصداغ . [ ص ِ / ص ُ ] (ع اِ) داغی است که بر صدغ شتر کنند. (منتهی الارب ). داغ که بر روی اشتر نهند. (مهذب الاسماء). داغی که میان دنبال چشم و گوش نهند بر درازا. (بحر الجواهر).
صداق نامهلغتنامه دهخداصداق نامه . [ ص َ / ص ِ م َ یا م ِ ] (اِ مرکب ) قباله ٔ زناشوئی . مهرنامه . عقدنامه : و بیرون از خطبه خواندن و حجتهای قروض وصداق نامه هیچ کاغذ ننویسد. (تاریخ غازانی ص 220).
صداقتلغتنامه دهخداصداقت . [ ص َ / ص ِ ق َ ] (ع اِمص ) دوستی . (منتهی الارب ) (ربنجنی ) (مهذب الاسماء). دوستی داشتن . (مقدمه ٔ میرسید شریف ). و محبتی است صادق که باعث شود بر اهتمام جملگی اسباب فراغت صدیق و ایثار رسانیدن بهر چیز که ممکن باشد. (نفایس الفنون ) <sp
صداقهلغتنامه دهخداصداقه . [ ص ِ ق ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان برکشلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه 35هزارگزی خاور ارومیه . 1هزارگزی جنوب شوسه ٔ گلمانخانه به ارومیه . جلگه . معتدل مالاریائی . سکنه 160
اصدقةلغتنامه دهخدااصدقة. [ اَ دِ ق َ ] (ع اِ) ج ِ صداق (کاوین زن ). (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). رجوع به صداق شود.
صداق نامهلغتنامه دهخداصداق نامه . [ ص َ / ص ِ م َ یا م ِ ] (اِ مرکب ) قباله ٔ زناشوئی . مهرنامه . عقدنامه : و بیرون از خطبه خواندن و حجتهای قروض وصداق نامه هیچ کاغذ ننویسد. (تاریخ غازانی ص 220).
صداقت ورزیدنلغتنامه دهخداصداقت ورزیدن . [ ص َ / ص ِ ق َ وَ دَ ] (مص مرکب ) دوستی کردن . دوستی ورزیدن . رجوع به صداقت شود.
صداقتلغتنامه دهخداصداقت . [ ص َ / ص ِ ق َ ] (ع اِمص ) دوستی . (منتهی الارب ) (ربنجنی ) (مهذب الاسماء). دوستی داشتن . (مقدمه ٔ میرسید شریف ). و محبتی است صادق که باعث شود بر اهتمام جملگی اسباب فراغت صدیق و ایثار رسانیدن بهر چیز که ممکن باشد. (نفایس الفنون ) <sp
مصداقلغتنامه دهخدامصداق . [ م ِ ] (ع اِ) آلت صدق چیزی . (ناظم الاطباء). آلة صدق . (منتهی الارب ) (غیاث ) (آنندراج ). چیزی که صدق دیگری از او دریافت شود. نمونه . (یادداشت مؤلف ). || گواه . (ناظم الاطباء) (غیاث ) (آنندراج ). حجت . آثار چیزی که دلیل راستی باشد. گواه راستی . دلیل راستی سخن . (ناظ
اصداقلغتنامه دهخدااصداق . [ اِ ] (ع مص ) کابین دادن . (زوزنی ). کاوین نام بردن . (تاج المصادر بیهقی ). کاوین کردن . کابین زن کردن . (آنندراج ). دست پیمان نامیدن . (منتهی الارب ). صداق معلوم کردن . تعیین کردن صداق دختر. (از المنجد). اصداق مرد زن را؛ تعیین کردن صداق وی را. (از اقرب الموارد) (قطر