صرحلغتنامه دهخداصرح . [ ص َ ] (ع اِ) کوشک . کوشک بلند. (ربنجنی ) (زمخشری ) (ترجمان جرجانی ) (دهار). کاخ . (زمخشری ). خانه ٔ بزرگ . قصر. هر بنا که بلند باشد. هر بنا که عالی باشد : این دم آن نیست کآن آید بشرح هین برآ از قعر چه بالای صرح . م
صرحلغتنامه دهخداصرح . [ ص َ رَ ] (ع ص ) خالص و بی آمیغ از هر چیز و گزیده ٔ آن . (منتهی الارب ) (منتخب ) (لطایف اللغات ) (غیاث اللغة) (نشوء اللغة ص 140). || شیر روغن گرفته . (آنندراج ). || مرد پاکیزه که نسب او بدیگران نیامیخته باشد. (آنندراج ). || (مص ) خالص
صرحلغتنامه دهخداصرح . [ص َ ] (اِخ ) صرحا.نام کاخی است افسانه ای که برخی بنای آن را به بخت نصر و برخی به فرعون و برخی به کیکاوس نسبت داده اند. در قرآن آمده است : فأوقد لی یا هامان علی الطین فاجعل لی صرحاً لعلی اطلع الی اله موسی .(قرآن 38/28). و قال فرعون یا
شره شرهلغتنامه دهخداشره شره . [ ش ِرْ رَ ش ِرْ رَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) در تداول عامه ، پاره پاره (جامه ). (یادداشت مؤلف ). شرمبه شرمبه . شرنبه شرنبه . لقمه لقمه . تکه تکه . رجوع به شرمبه شود.
سره سرهلغتنامه دهخداسره سره . [ س َ رَ / رِ س َ رَ / رِ ] (ق مرکب ) خوب خوب . نیک نیک : اکنون بنشینم سره سره نظر میکنم تا نغزیهای ترا ای اﷲ می بینم . (کتاب المعارف ).
صرحةلغتنامه دهخداصرحة. [ ص َ ح َ ] (ع اِ) میان سرای . (مهذب الاسماء). عرصه ٔ سرا. گشادگی میان سرای .(منتهی الارب ). || (ص ) بارز و آشکارا: خرج لهم صرحة برحة؛ برآمد بر ایشان ظاهر و نمایان . || زمین استوار و درشت هموار. (منتهی الارب ).
صرحیةلغتنامه دهخداصرحیة. [ ] (اِخ ) وادی میان مدینة و خیبر است . رجوع به حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 جزء 3 ص 131 شود. این کلمه در چ خیام ج <span class="hl" dir="
صرح ممردلغتنامه دهخداصرح ممرد. [ ص َ ح ِ م ُ م َرْ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قصر رخشان و ساده و هموار. (آنندراج ). || کنایت از فلک است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) : گفتی که صرح ممرد است یا جوشن مزرد. (سندبادنامه ص 121). و شعوری در لسان
صرحةلغتنامه دهخداصرحة. [ ص َ ح َ ] (ع اِ) میان سرای . (مهذب الاسماء). عرصه ٔ سرا. گشادگی میان سرای .(منتهی الارب ). || (ص ) بارز و آشکارا: خرج لهم صرحة برحة؛ برآمد بر ایشان ظاهر و نمایان . || زمین استوار و درشت هموار. (منتهی الارب ).
صرحیةلغتنامه دهخداصرحیة. [ ] (اِخ ) وادی میان مدینة و خیبر است . رجوع به حبیب السیر چ 1 تهران ج 1 جزء 3 ص 131 شود. این کلمه در چ خیام ج <span class="hl" dir="
نامصرحلغتنامه دهخدانامصرح . [ م ُ ص َرْ رَ ] (ص مرکب ) مبهم . تصریح ناشده . ناواضح . غیرقطعی . غیرمسلم .
مصرحلغتنامه دهخدامصرح . [ م ُ ص َرْ رَ ] (ع ص ) آشکارکرده . هویدا. آشکار. روشن . فاش . بی پرده . صریح . بصراحت . (یادداشت مؤلف ) : امیر را آگاه کردند و مصرح بگفتند که کار از دست می شود حرکت باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 625). از خوی
مصرحلغتنامه دهخدامصرح . [ م ُ ص َرْ رِ ] (ع ص ) کسی که آشکار سخن می گوید. (ناظم الاطباء). آنکه گشاده و روشن سخن گوید. (از منتهی الارب ).- یوم مصرح ؛ روز بی ابروباد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
منصرحلغتنامه دهخدامنصرح . [ م ُ ص َ رِ ] (ع ص ) پیدا و آشکار شونده .(آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). پیداو آشکار شده . (ناظم الاطباء). رجوع به انصراح شود.