شارش هلهشاوHele-Shaw flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش خزشی شارهای با گرانروی بالا میان دو صفحة تخت با فاصلة بسیار کم
پیشو پیشولغتنامه دهخداپیشو پیشو. (اِخ ) یکی از مرتفعترین قلل سلسله جبال آند واقع درپرو و در شمال شرقی آرکیپا. دارای 567 گز ارتفاع .
صف آرائی کردنلغتنامه دهخداصف آرائی کردن . [ ص َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) مرتب کردن صف . آراستن صف . حَزحَزَة. و در تداول امروز مجازاً بمعنی تهدید کردن کسی را به عملی بکار می رود: برای من صف آرائی می کند.
صف آرالغتنامه دهخداصف آرا. [ ص َ ] (نف مرکب ) آراینده ٔ صف . مرتب سازنده ٔ صف . آنکه صف لشکر یا سرباز یا صفوف دیگر را مرتب می کند. و رجوع به صف آرائی و صف آرائی کردن شود.
صف بندیلغتنامه دهخداصف بندی . [ ص َ ب َ ] (حامص مرکب ) رده بندی . صف سازی . صف آرائی . به صف درآمدن سپاهی یا نمازگزاران یا کسان یا چیزهای دیگر.
متراصلغتنامه دهخدامتراص . [ م ُ ت َ راص ص ] (ع ص ) چسبنده مر یکدیگر را. (آنندراج ). به یک دیگر چسبیده در صف آرائی و متلاصق . (ناظم الاطباء). و رجوع به تراص شود.
صف برکشیدنلغتنامه دهخداصف برکشیدن . [ ص َ ب َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) صف آراستن . صف آرائی کردن : شهنشاه ایران چو زان گونه دیدبرابر همی خواست صف برکشید. فردوسی .رجوع به صف شود.
لین سس تیانلغتنامه دهخدالین سس تیان . [س ِ ] (اِخ ) ظاهراً نام موضعی بوده است : سپاهیان لین سس تیانی به سرکردگی پردیکاس در صف آرائی اسکندر مقابل داریوش سوم درجنگ گوگمل شرکت داشتند. (ایران باستان ج 2 ص 1387).<
صفلغتنامه دهخداصف . [ ص َف ف ] (ع مص ) در صف جنگ و جز آن ایستاده کردن قوم را. (منتهی الارب ). رسته کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || صفه ساختن زین را. (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). || گوشت در سیخ کشیدن . (منتهی الارب ). گوشت تنک باز کردن تا بریان شود. (تاج المصادر بیهقی
صفدیکشنری عربی به فارسیشرح دادن , وصف کردن , تسويه کردن , حساب را واريز کردن , برچيدن , از بين بردن , مايع کردن , بصورت نقدينه دراوردن , سهام , تجويز کردن , نسخه نوشتن , تعيين کردن
صففرهنگ فارسی عمید۱. آنچه با نظموترتیب در یک خط قرار گرفته باشد؛ رده؛ رج؛ ردیف؛ راسته.۲. شصتویکمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۱۴ آیه؛ حواریین.⟨ صف بستن (کشیدن): (مصدر لازم) در یک ردیف قرار گرفتن: ◻︎ مهتران آمدند از پسوپیش / صف کشیدند بر مراتب خویش (نظامی۴: ۷۲۱).⟨ صف زدن: (مصدر لازم)
حجرالمصفلغتنامه دهخداحجرالمصف . [ ح َ ج َ رُل ْ م ُ ص َ ] (ع اِ مرکب ) شبه است . (فهرست مخزن الادویة). رجوع بحجرالمصفی شود.
تازه آباد آصفلغتنامه دهخداتازه آباد آصف . [ زَ دِ ص ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان سارال بخش دیواندره ٔ شهرستان سنندج است که در 20هزارگزی جنوب باختری دیواندره و دوهزارگزی کانی کبود واقع است . کوهستانی و سردسیر است و 110 تن سکنه دارد، سنی ،
حصفلغتنامه دهخداحصف . [ ح َ ص َ ] (ع اِ) گر خشک . جرب یابس . خشک ریزه . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). خشک پوست . برخوشیدگی اندام از بسیاری خون . (نسخه ای از مهذب الاسماء). برجوشیدگی اندام از بسیاری خون . (نسخه ای از مهذب الاسماء). برترنجیدگی اندام از بسیاری خون . (نسخه ای از مهذب الاسماء). بثوری با
حصفلغتنامه دهخداحصف . [ ح َ ص َ ] (ع مص ) با گر خشک گردیدن . (تاج المصادر بیهقی ). مبتلا به گر خشک و جرب یابس شدن . || (اِمص ) حصافت . استواری خرد. استوارخرد گردیدن .