صفدلغتنامه دهخداصفد. [ ص َ ف َ ] (اِخ ) سامی بیک آرد: قصبه ای است مرکز قضاء صفد در سنجاق عکا از ولایت بیروت . 45هزارگزی مشرق عکا و قریب 5000 تن در این مکان سکونت دارند و بر کوهی قریب 500 گز
صفدلغتنامه دهخداصفد. [ ص َ ف َ ] (اِخ ) قضای صفد یکی از سنجاقهای پنجگانه ای است که سنجاق عکا را تشکیل می دهد و در انتهای شمال شرقی سنجاق واقع و از طرف مشرق بولایت سوریه و از سوی شمال بسنجاق بیروت و از سمت مغرب به عکا و قضای طبریه محدود است . اراضی آن ناهموار و در اکثر نقاط پوشیده از درخت و گ
صفدلغتنامه دهخداصفد. [ص َ ف َ ] (ع مص ) بند کردن کسی یا چیزی را و محکم نمودن . (منتهی الارب ). بند کردن . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ). || (اِ) بند. (منتهی الارب ) (دهار) (مهذب الاسماء) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). ج ، اصفاد. || عطا. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
هواگرد دُمسفید،دُمسفیدwhite-tailedواژههای مصوب فرهنگستانهواگردی فاقد نشان تجاری که یا آمادة فروش و اجاره است یا در نمایشگاه در معرض دید عموم قرار میگیرد
سفتلغتنامه دهخداسفت . [ س َ ] (ع مص ) بسیار شراب خوردن و تشنگی نرفتن . (آنندراج ) (از منتهی الارب ).
شفتلغتنامه دهخداشفت . [ ش َ ] (اِخ ) نام یکی از دهستان های چهارگانه ٔ بخش مرکزی شهرستان فومن . مرکز آن قصبه ٔ شفت است که روزهای دوشنبه بازار عمومی دارد. قسمت جنوب دهستان کوهستانی و قسمت شمال آن جلگه و مستور از جنگل . از 47 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل یافته و جمع
صفدیلغتنامه دهخداصفدی . [ ص َ ف َ ] (اِخ ) عبدالقادربن عمربن حبیب . وی یکی از مشاهیر و بزرگان ادباست و در صفد معلم اطفال بود. او را تائیه ای معروف است وجمعی از ادبا آن را شرح کرده اند. عمری گمنام و مجهول الحال بسر میبرد تا آنکه شریف علی بن میمون المغربی تائیه ٔ او را انتشار داد و شهرتی عظیم ی
صفدیلغتنامه دهخداصفدی . [ ص َ ف َ ] (اِخ ) نابلسی . وی در نیمه ٔ قرن هفتم هجری می زیست . سلطان صالح نجم الدین ایوب وی را بکتابت گرفت و به سال 641 هَ . ق .او را فرمود تا در کار فیوم و توابع آن بنگرد و او کتابی کرد و آن را «تاریخ الفیوم و بلاده » نامید. این کتا
صفدریفرهنگ فارسی عمید[عربی. فارسی] [قدیمی]۱. دریدن و شکافتن صف لشکر در جنگ.۲. [مجاز] دلیری: ◻︎ سَروری بیبلا به سر نشود / صفدری بیمصاف برناید (خاقانی: ۸۶۲).
صفدریلغتنامه دهخداصفدری . [ ص َ دَ ] (حامص مرکب ) دریدن صف . شکافتن صف . بهم زدن صف روز نبرد : سروری بی بلا بسر نشودصفدری بی مصاف برناید. خاقانی .رجوع به صف و صفدر شود.
زابودلغتنامه دهخدازابود. (اِخ ) نام یکی از چندین قریه ای است که در کنار کوه زابود در سرزمین صفد واقع است . (نخبة الدهر دمشقی ص 211).
جبل الزابودلغتنامه دهخداجبل الزابود. [ ج َ ب َ لُزْ زا ] (اِخ ) نام کوهی است به سرزمین صفد. رجوع به نخبة الدهر دمشقی ص 118 شود.
صفدیلغتنامه دهخداصفدی . [ ص َ ف َ ] (اِخ ) عبدالقادربن عمربن حبیب . وی یکی از مشاهیر و بزرگان ادباست و در صفد معلم اطفال بود. او را تائیه ای معروف است وجمعی از ادبا آن را شرح کرده اند. عمری گمنام و مجهول الحال بسر میبرد تا آنکه شریف علی بن میمون المغربی تائیه ٔ او را انتشار داد و شهرتی عظیم ی
صفدیلغتنامه دهخداصفدی . [ ص َ ف َ ] (اِخ ) نابلسی . وی در نیمه ٔ قرن هفتم هجری می زیست . سلطان صالح نجم الدین ایوب وی را بکتابت گرفت و به سال 641 هَ . ق .او را فرمود تا در کار فیوم و توابع آن بنگرد و او کتابی کرد و آن را «تاریخ الفیوم و بلاده » نامید. این کتا
صفدریفرهنگ فارسی عمید[عربی. فارسی] [قدیمی]۱. دریدن و شکافتن صف لشکر در جنگ.۲. [مجاز] دلیری: ◻︎ سَروری بیبلا به سر نشود / صفدری بیمصاف برناید (خاقانی: ۸۶۲).
صفدریلغتنامه دهخداصفدری . [ ص َ دَ ] (حامص مرکب ) دریدن صف . شکافتن صف . بهم زدن صف روز نبرد : سروری بی بلا بسر نشودصفدری بی مصاف برناید. خاقانی .رجوع به صف و صفدر شود.
اصفدلغتنامه دهخدااصفد. [ اِ ف َ ] (معرب ، اِ) می خوشبو. اسفنط. اصفنط. اصفعید. اصفعند. اصفعد. رجوع به کلمه های مزبور، و نشوءاللغة ص 38 شود.