صفوفرهنگ فارسی عمید[قدیمی]۱. صاف و روشن شدن.۲. خالص شدن.۳. [مجاز] روشنی.۴. اخلاص در مودت.۵. (صفت) خالص؛ برگزیده.
صفولغتنامه دهخداصفو. [ ص َف ْوْ ] (ع مص ) صافی و بی ابر گردیدن هوا. (منتهی الارب ). صافی شدن . (مصادر زوزنی ). || بسیارشیر گردیدن ناقه . (منتهی الارب ). || گرفتن خلاصه ٔ دیگ را. (منتهی الارب ). || (اِمص ) روشنی . (منتهی الارب ). نابی . ویژگی . بی آمیغی . خلاف کدر. || (ص ، اِ) خالص و برگزیده
قیفاووسCepheus, Cepواژههای مصوب فرهنگستانصورت فلکی نزدیک به قطب شمال آسمان که به شکل قیفاووس، پادشاه اسطورهای یونان، تصور میشود
شفولغتنامه دهخداشفو. [ ش َف ْوْ ] (ع مص ) نزدیک غروب شدن آفتاب . || برآمدن ماه نو. || نمایان و پدیدار گردیدن شخصی . (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء).
سفولغتنامه دهخداسفو. [ س ُ ف ُوْوْ ] (ع مص ) شتافتن و رفتن و پریدن . (تاج المصادر بیهقی ) (از اقرب الموارد).
چاه سیفولغتنامه دهخداچاه سیفو. (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان رودخانه بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 100 هزارگزی شمال باختری میناب و 4 هزارگزی باختر راه مالرو گلاشکرد به میناب واقع شده است و 30
شففلغتنامه دهخداشفف . [ ش َ ف َ ] (ع اِ) اندک از هر چیزی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
صفاوتلغتنامه دهخداصفاوت . [ ص ُ وَ ] (ع اِمص ) فعالة است از صفو. ضد کدر. (معجم البلدان ) : دل تو با صفاوت عقل است تن تو در لطافت جانست . مسعودسعد.مستمعی گفت هان صفاوت بغدادچند صفت پرسی از صفای صفاهان .خاقان
برگزیدهلغتنامه دهخدابرگزیده . [ ب َ گ ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) انتخاب شده . منتخب . (فرهنگ فارسی معین ). چشم و چراغ . دست چین . سره . گزیده .گزین . گل سرسبد. مهین . یکه چین . اثرة. أثیر. اَطائب . أمثل . أوسط. (ترجمان القرآن جرجانی ). خَشیب . خیار. (منتهی الار
بلغملغتنامه دهخدابلغم . [ ب َ غ َ ] (ع اِ) در اصطلاح طب قدیم ، خلطی از اخلاط چهارگانه ٔ بدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و باشد که جگر بس گرم نباشد و اندر پزانیدن صفو کیلوس که آنرا هضم دوم گویند تقصیری افتد و چیزی بماند که به خامی گراید،آن بلغم باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بلجم . خرشاء
صافلغتنامه دهخداصاف . (از ع ، ص )مخفف صافی . (غیاث اللغات ). مخفف صاف (صافی )، نعت فاعلی از صفو. روشن . خالص . بی دُرد. ناصع : ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش فکند تیر یمانیش رخش بر عمان به بحر عمان زان جوش صاف شد لؤلؤبه بحر مغرب زان جوش سرخ شد مرجا
درماندهلغتنامه دهخدادرمانده . [ دَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) پریشان . تنگدست . بی کمک . عاجز. ناچار. (ناظم الاطباء). ناتوان افتاده . از کار افتاده . رنجور. ازپاافتاده . فرومانده . حسیر. قردم . کلیل . (منتهی الارب ). لهیف . محصر. (دهار). مسکین . مضطر. مفهوت . مُلْجا