صقعلغتنامه دهخداصقع. [ ص َ ] (ع مص ) زدن کسی را و پا بر سر او زدن . (منتهی الارب ). چیزی سخت بر جای کسی زدن . (مصادر زوزنی ). بر میان سر زدن . (تاج المصادر بیهقی ). || بر خاک انداختن کسی را. (منتهی الارب ). || رسیدن کسی را آتش آسمان یا بیهوش کردن کسی را صاعقه . (منتهی الارب ). || بانگ کردن خ
صقعلغتنامه دهخداصقع. [ ص َ ق َ ] (ع مص ) میان سر اسب سپید شدن . (منتهی الارب ). || فرو دریدن چاه . (منتهی الارب ). ریهیده شدن چاه . (تاج المصادر بیهقی ). || بند آمدن نفس از شدت سرما. شبه غم یأخذ النفس لشدة البرد. (اقرب الموارد). || گفته اند آن زدن بر هر چیز مصمت خشکی است و گفته اند زدن است
صقعلغتنامه دهخداصقع. [ ص ُ ] (ع اِ) کرانه . || گوشه ٔ زمین . ج ، اَصقاع . (منتهی الارب ). ناحیت . (مهذب الاسماء). سوی . و رجوع به صقع واجب شود.
سیقةلغتنامه دهخداسیقة. [ س َی ْ ی ِ ق َ ] (ع اِ) ستور که دشمن آنرا به غارت رانده باشد. (منتهی الارب )(آنندراج ) (از اقرب الموارد). || ستور و جزو آن که در پس آن صائد پنهان شود جهت قدرت یافتن بر صید. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
شقحلغتنامه دهخداشقح . [ ش ِ ] (ع اِ) شقح الکلب ؛ کون سگ و کنج دهان آن . ج ، اشقاح الکلاب . (ناظم الاطباء).
شقحلغتنامه دهخداشقح . [ ش َ / ش ُ ] (ع اِمص )قبحاً و شقحاً؛ زشتی باد بر او. (ناظم الاطباء). هر دو به یک معنی یا از اتباع است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). قبح . قباحت . شقاحت . (یادداشت مؤلف ).
صقعاءلغتنامه دهخداصقعاء. [ ص َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث اصقع است که جانور سرسپید باشد. (منتهی الارب ). عقاب سرسفید. (مهذب الاسماء). || آفتاب . (منتهی الارب ).
صقعبلغتنامه دهخداصقعب . [ ص َ ع َ ] (اِخ ) ابن زهیر، عبداﷲبن زهیربن سلیم ، وی خال ابی مخنف است از زیدبن اسلم و عطأبن رباح روایت کند. ابن حبان او را در ثقات آورده است . (تاج العروس ج 1 ص 336).
صقعبلغتنامه دهخداصقعب . [ص َ ع َ ] (ع ص ) دراز. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). بانگ کننده از شتر ماده و از دروازها. (منتهی الارب ).
صقغلغتنامه دهخداصقغ. [ ص ُ ] (ع اِ) کرانه . گوشه . لغتی است در صقع. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به صقع شود.
سقعلغتنامه دهخداسقع. [ س ُ ] (ع اِ) ناحیه . (منتهی الارب ) (آنندراج ). لغتی است در صقع. (اقرب الموارد). || نواحی چاه و گوشه ٔ آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به صقع شود.
اصقاعلغتنامه دهخدااصقاع . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ صُقْع. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). نواحی و اطراف : شعار اسلام در آن بقاع و اصقاع ظاهر شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 295).
صقع واجبلغتنامه دهخداصقع واجب . [ ص ُ ع ِ ج ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنگاه که فلاسفه و متکلمان بخواهند کلمه ٔ مکان و محل و جای و مترادفات آن را در مورد باری تعالی به کار ببرند کلمه ٔ صقع را استعمال می کنند و صقع ربوبی یا صقع واجب گویند. ظاهراً این کلمه را نخست شیخ اشراق در این مورد به کار برد
صقعاءلغتنامه دهخداصقعاء. [ ص َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث اصقع است که جانور سرسپید باشد. (منتهی الارب ). عقاب سرسفید. (مهذب الاسماء). || آفتاب . (منتهی الارب ).
مصقعلغتنامه دهخدامصقع. [ م ِ ق َ ] (ع ص ) بلیغ فصیح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مصقل . قوی سخن . (مهذب الاسماء). سخت گویا. (دهار). || بلندآواز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). سخنگوی بلندآواز. || آنکه درنماند در سخن و بسته نشودبر وی کلام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطبا
اصقعلغتنامه دهخدااصقع. [ اَ ق َ ] (ع ص ، اِ) آن اسب که زیر سر وی سفید بود. (مهذب الاسماء). از نشانه های اسب است ، چنانکه اگر اسبی سپیدسرباشد آنرا اصقع گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 21). || جانور که میان سر آن سپید باشد. (منتهی