صلبدیکشنری عربی به فارسیمحکم , سخت , سخت و درخشان (مانند الماس) , سخت کردن , تبديل به جسم جامد کردن , مشکل کردن , سخت شدن , ماسيدن , سفت کردن , پينه خورده کردن , بي حس کردن , پوست کلفت کردن , انحناء ناپذير , جامد , ز جسم , ماده جامد , سفت , مکعب , سه بعدي , استوار , قوي , خالص , ناب , بسته , منجمد , يک پارچه , حجمي , توپر
صلبفرهنگ فارسی عمید۱. مصلوب کردن؛ به دار آویختن؛ به دار زدن؛ کسی را بر دار کشیدن.۲. درآوردن چربی و مغز استخوان.۳. بریان کردن گوشت.
سلبلغتنامه دهخداسلب . [ س َ ] (ع اِ) رفتار سبک و شتاب . || نام درختی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || (اِمص ) ربودگی . || رفع و نفی . (ناظم الاطباء). || (مص )جامه ٔ سوک پوشیدن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || ربودن . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). ربودن و نیست کردن . (غیاث اللغات ) (دهار)
سلبلغتنامه دهخداسلب . [ س َ ل َ ] (ع اِ)مطلق جامه . (آنندراج ). پوشش . (تفلیسی ) : نگارینا شنیدستم که گاه محنت و راحت سه پیراهن سلب بوده ست یوسف را بعمر اندر. رودکی .ما برفتیم و شده نوژان کخلان ؟ پس مابشبی گفتی تو کش سلب از ان
سلبلغتنامه دهخداسلب . [ س َ ل ِ ] (ع ص ) دراز و سبک : رجل سلب الیدین بالطعن ؛ مرد سبکدست در نیزه زدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). فرس سلب القوائم ؛ اسب سبک پا.
سلبلغتنامه دهخداسلب . [ س ِ ] (ع اِ) درازترین آلت کشاورزی یا همان چوب است که یک طرف آن در چوب آهن آماج و طرف دیگر در گردن گاو است . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
سلبلغتنامه دهخداسلب . [ س ُ ] (ع ص ) زنی و ناقه ای که بچه اش مرده باشد یا ناتمام افکنده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
صلبیلغتنامه دهخداصلبی . [ ص ُ ] (ص نسبی ) منسوب به صلب که بطنی است از بنی سامة. (از الانساب سمعانی ).
صلبیفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] ویژگی خواهران یا برادرانی که فقط از جانب پدر مشترک باشند.۲. مربوط به پدر.۳. مربوط به یک نسل.
صلبوخلغتنامه دهخداصلبوخ . [ ] (اِخ ) نام جزیره ٔ کوچکی است بین شطالعرب که یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آبادان است . این دهستان در باختر آبادان واقع است . هوای آن گرمسیر و مرطوب و آب آن از شطالعرب است . در این جزیره 39 قریه ٔ کوچک متصل بهم وجود دارد. جمعی
صلبیلغتنامه دهخداصلبی . [ ص ُ ] (ص نسبی ) منسوب به صلب که بطنی است از بنی سامة. (از الانساب سمعانی ).
صلبیفرهنگ فارسی عمید۱. [مجاز] ویژگی خواهران یا برادرانی که فقط از جانب پدر مشترک باشند.۲. مربوط به پدر.۳. مربوط به یک نسل.
صلبوخلغتنامه دهخداصلبوخ . [ ] (اِخ ) نام جزیره ٔ کوچکی است بین شطالعرب که یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان آبادان است . این دهستان در باختر آبادان واقع است . هوای آن گرمسیر و مرطوب و آب آن از شطالعرب است . در این جزیره 39 قریه ٔ کوچک متصل بهم وجود دارد. جمعی
شصلبلغتنامه دهخداشصلب . [ش َ ل َ ] (ع ص ) سخت قوی و توانا. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). قوی شدید. (از اقرب الموارد).
متصلبلغتنامه دهخدامتصلب . [ م ُ ت َ ص َل ْ ل ِ ] (ع ص ) سختی کننده در کار: المتصلب فی اموره . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تشدد و تصلب شود.
یک مصلبلغتنامه دهخدایک مصلب . [ ی َ / ی ِ م ُ ص َل ْ ل َ ] (اِ مرکب ) نوعی از سکه که بر آن شکل صلیب منقوش باشد. (آنندراج ). قسمی از سکه که دارای یک چلیپا می باشد. (ناظم الاطباء).