صلففرهنگ فارسی عمید۱. گزافگویی کردن؛ لاف زدن.۲. گذشتن از حد خود در سخن گفتن و خودستایی.۳. بیبهره شدن زن از شوهر.
صلفلغتنامه دهخداصلف . [ ص َ ل َ ] (ع مص ) لاف زدن . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (تاج المصادر بیهقی ). لاف . (اسدی پاول هورن ) : گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است زیرا که چو معشوقه ٔ خواجه خلف است . منوچهری .فضل را دشوار آمدکه او
صلفلغتنامه دهخداصلف . [ ص َ ل ِ ] (ع ص ، اِ) خنور گران . (منتهی الارب ). || طعام بی مزه . (منتهی الارب ) (دهار). || خنور که آب کم برد. (منتهی الارب ).- سحاب صلف ؛ ابر بسیاررعد کم باران . منه المثل : رب صلف تحت الراعدة.|| کسی که تهدد کند و قیام بدان ننماید. ||
سلفلغتنامه دهخداسلف . [ س َ ] (ع مص ) شیار کردن زمین را برای زراعت . || هموار کردن آن را (زمین را) بماله . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). زمین را بماله راست کردن . (المصادر زوزنی ). || چرب کردن راویه . (ناظم الاطباء). || (اِ) انبان دفزک یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). انبا
سلفلغتنامه دهخداسلف . [ س َ ل َ ] (ع اِ) پیشینیان . (برهان ). پیشینیان . ج ، اسلاف و سلوف . (دهار) (مهذب الاسماء). کسی که در پیش میزیسته . گذشته (از پدران و اقوام ). ج ، اسلاف . (فرهنگ فارسی معین ). پدران درگذشته . (منتهی الارب ) : بجای آورد بروش سلف صالح خود. (تاریخ
سلفلغتنامه دهخداسلف . [ س ِ ] (ع اِ) شوی خواهرزن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). باجناق . هم زلف . (لغتنامه ٔ مقامات حریری ). شوهر خواهرزن . یعنی شوهران خواهران هریک و دیگر را به فارسی همزلف گویند. (غیاث ). هم داماد یعنی دو خواهر باشد و هریک را شخصی زن کند و آن دو شخص هریک دیگر را سلف باشند و د
صلفاءلغتنامه دهخداصلفاء. [ ص َ ] (ع ص ، اِ) سنگ تابان . || زمین درشت سخت . (منتهی الارب ). زمین سخت . (مهذب الاسماء). || سنگ با زمین برابر شده . (منتهی الارب ). صفاة قد استوت فی الارض . (اقرب الموارد).
صلفاءلغتنامه دهخداصلفاء. [ ص َ ] (ع ص ، اِ) سنگ تابان . || زمین درشت سخت . (منتهی الارب ). زمین سخت . (مهذب الاسماء). || سنگ با زمین برابر شده . (منتهی الارب ). صفاة قد استوت فی الارض . (اقرب الموارد).
مصلفلغتنامه دهخدامصلف . [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) مردی که زن از وی بهره یاب نگردد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
متصلفلغتنامه دهخدامتصلف .[ م ُ ت َ ص َل ْ ل ِ ] (ع ص ) رجل متصلف ؛ مرد لافی . (منتهی الارب ). چاپلوسی کننده و لاف زنی نماینده . (آنندراج ). تملق کننده . (از اقرب الموارد). و رجوع به تصلف شود.
اصلفلغتنامه دهخدااصلف . [ اَ ل َ ] (ع ص ) زمین سخت . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). مکان اصلف ؛ درشت و خشن . (ناظم الاطباء). مؤنث : صَلْفاء. ج ، اصالف . (منتهی الارب ).- امثال : اصلف من جوزتین فی غرارة .اصلف من ملح
تصلفلغتنامه دهخداتصلف . [ ت َ ص َل ْ ل ُ ](ع مص ) لاف زدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). لاف زنی نمودن و چاپلوسی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تملق . (اقرب الموارد) : آفت عقل تصلف است ... و آفت دل ضعیف ، آواز قوی .