صلیلفرهنگ فارسی عمید۱. بانگ کردن.۲. برآمدن صدا بر اثر کوبیدن یا بر هم زدن دو شیء فلزی.۳. (اسم) صدای به هم خوردن سلاح و اشیای آهنی؛ صدای بر هم خوردن شمشیرها.
صلیللغتنامه دهخداصلیل . [ ص َ ] (ع مص ) فریاد کردن . || دراز شدن آواز لجام و اگر در صوت تو هم ترجیع باشد صَلْصَلَة گویند. رجوع به صلصلة شود. || شنیده شدن آواز بیض وقت کوفتن . (منتهی الارب ). والبیض فی هام الکماة صلیل . (اقرب الموارد). || بانگ کردن میخ در وقت فروبردن آن در چیز سخت . || خشک شدن
سلیللغتنامه دهخداسلیل . [ س َ ] (ع اِ) فرزند. بچه . (غیاث ) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). بچه . (ناظم الاطباء). || شتربچه ٔ نوزاده . (آنندراج ) (منتهی الارب ). بچه ٔ ناقه در آن ساعت که بر زمین آید پیش از آنکه بدانند که نر است یا ماده و آنرا سلیل خوانندو خوار گویند. (تاریخ قم ص <sp
شلللغتنامه دهخداشلل . [ ش َ ل َ ] (ع اِ) داغ جامه که به شستن نرود. (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (ازاقرب الموارد). || (اِمص ) راندگی . اسم است شل را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || خشکی دست و تباهی آن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شلللغتنامه دهخداشلل . [ ش َ ل َ ] (ع مص ) مصدر بمعنی شَل ّ. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شل شود. || مثل ، در دعا گویند: لا شلل و لا شلال ؛ یعنی تباه مباد دست تو. (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). رجوع به شلال شود. || درباره ٔ کسی که خوش تیر اندازد و
شلللغتنامه دهخداشلل . [ ش ُ ل َ / ل ُ ] (ع ص ) مرد شتاب و سبک درحاجت و نیکوصحبت خوش ذات . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به شلشل شود.
شلیللغتنامه دهخداشلیل . [ ش َ ] (اِ) میوه ٔ خوشبو و گوارا و آبدار شبیه به شفتالو. (از غیاث ) (از فرهنگ جهانگیری ) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). زلیق . شلیر. شفترنگ . رنگینان . تالانک . فرسک . شفتالوی بی پرز. شبته رنگ . و در شلیر، را به لام بدل شود. (یادداشت مؤلف ). درختی است ا
ذات الرعدلغتنامه دهخداذات الرعد. [ تُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) جنگ . حرب . شر و شدّت . و در مثل است : جاءَ بذات الرعد و الصلیل ، یعنی برپا کرد فتنه و شر را چنانکه ابر رعد و برق تولید کند. و صلیل صوت شدید باشد. (المرصع).
حبیبةلغتنامه دهخداحبیبة. [ ح َ ب َ ] (اِخ ) دخت صُلَیل بن وبربن خالدبن عجلان ، از بنی عوف بن حارث بن خزرج انصاری است . با پیغمبر بیعت کرد. فروةبن عمروبن ورقةبن عبیدبن عامربن بیاضة، او را تزویج کرد، و عبدالرحمان بن فروه ازو متولد گشت . ابن منده از قول ابن سعد او را یاد کرده است . (الاصابة ج <sp
اعامقلغتنامه دهخدااعامق . [ اُ م ِ ] (اِخ ) نام وادیی است در شعر اخطل :و قد کان منها منزل نستلذه اعامق برقاواته و اجاوله .و عدی بن رقاع آرد:کمطرد طحل یقلب عانةفیها لواقح کالقسی و حول نفشت ریاض اعامق حتی اذالم یبق من شمل النهار ثمیل بسطت هوادیها بها فَتَکَمَّشَت
چکاچاکلغتنامه دهخداچکاچاک . [ چ َ ] (اِ صوت ) آواز و صدای ضربت تیغ و شمشیر و گرز باشد که از پی هم زنند. (برهان ). آواز گرز و شمشیر که در پی هم زنند. (انجمن آرا) (آنندراج ). آواز ضرب شمشیر و گرز که پی هم زنند. (رشیدی ). چکاچک و صدای برخورد تیغو شمشیر و گرز و جز آن بر جایی که پی هم زنند. (ناظم ال
مقاطعهلغتنامه دهخدامقاطعه . [ م ُ طَ / طِ ع َ / ع ِ ] (از ع ، اِمص ) واگذار کردن انجام دادن کاری را به کسی پس از تعیین مزد و اجرت آن . (ناظم الاطباء). امروزه غالباً به عهده گرفتن ساختمان جاده ها و ابنیه را مقاطعه گویند. پیمانکا
تصلیللغتنامه دهخداتصلیل . [ ت َ ] (ع مص ) نیک گندا شدن گوشت . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || بانگ کردن لگام ومانند آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).