صمدفرهنگ فارسی عمید۱. مهتر؛ سَرور.۲. بینیاز و پاینده؛ آنکه همه نیازمند او باشند؛ پناه نیازمندان.۳. از صفات خداوند.
صمدلغتنامه دهخداصمد. [ ص َ ] (اِخ ) آبی است ضباب را. (معجم البلدان ). در اقرب الموارد آرد: آبی است رباب را.
صمدلغتنامه دهخداصمد. [ ص َ ] (ع اِ) جای بلند درشت . (منتهی الارب ). زمین بلند درشت . (مهذب الاسماء). المکان المرتفع الغلیظ. ج ، اَصماد، صِماد. (اقرب الموارد). در معجم البلدان آرد که بهر سه حرکت (ص ) بدین معنی آمده است . || (مص ) آهنگ کردن . (منتهی الارب ). قصد کردن . (مصادر زوزنی ) (تاج المص
صمدلغتنامه دهخداصمد. [ ص َ م َ ] (اِخ ) (شیخ ...) طاهر نصرآبادی در ترجمه ٔ وی چنین نویسد: از نواده های شیخ سعدی شیرازی است . مرد درویش و پاک طینت شکسته احوال بود. در زمان شاه جنت مکان شاه طهماسب جد پدری او که تیرانی بوده مواجب داشته . در زمان وزارت محمدخان آمده احکام جد خود را آورده آن وظیفه
سمتلغتنامه دهخداسمت . [ س َ م َ ] (اِ) سَمَد. نامی که در طوالش و اطراف رشت به اوجا دهند. رجوع به اوجا شود. (یادداشت بخط مؤلف ).
سمتلغتنامه دهخداسمت . [ س ِ م َ ] (ع اِ) سمة. قرابت و خویشی . (ناظم الاطباء). || رتبه . مقام : و دانستیم رأی هند که این جمع بنام او کرده اند سمت پادشاهی است . (کلیله و دمنه ).دزد بیان من است هر که در این عهدبر سمت شاعریش نام برآمد. خاقان
سمتلغتنامه دهخداسمت . [س َ ] (ع اِ) طرف . سوی . (ناظم الاطباء) : نه راه سوی مقصدی بیرون توانستم برد و نه بر سمت راه حق دلیلی و نشان یافتم . (کلیله و دمنه ). || نزد. || جانب و کنار. (ناظم الاطباء). جانب . (غیاث ) (آنندراج ). || ناحیه . ولایت . کشور. محله . وطن . || راه
سمدلغتنامه دهخداسمد. [ س َ ] (ع ق ) همیشه ، یقال : هولک سمداً؛ ای سرمداً. (منتهی الارب ) (از آنندراج ).
صمدیهلغتنامه دهخداصمدیه . [ ص َ م َ دی ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان عشق آباد بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور، واقع در 30000 گزی شمال فدیشه . جلگه ، معتدل . سکنه ٔ آن 226 تن . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت است . ر
صمدانلغتنامه دهخداصمدان . [ ] (اِخ ) ناحیتی است [ به عربستان ] میان صعده و صنعا اندر یمن و اندر وی سه شهرک است و اندر آن شهرها فرزندان حمیرند و ایشان را کشت و بزر است و مراعی ورز. (حدود العالم ص 96).
صمدآبادلغتنامه دهخداصمدآباد. [ ص َ م َ ] (اِخ ) ده کوچکی از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر که در 33 هزارگزی جنوب باختری هریس و 6 هزارگزی شوسه ٔ اهر به تبریز واقع است . جلگه ، معتدل . سکنه ٔ آن 6</
صمادلغتنامه دهخداصماد. [ ص ِ ] (ع اِ) ج ِ صَمد. رجوع به صمد شود. || سربند شیشه یا پوست پاره که سر شیشه بدان بندند. (منتهی الارب ). غلاف شیشه . (مهذب الاسماء). || خرقه یا مندیل که مردم بر سر پیچند جز عمامه . (منتهی الارب ).
صارةلغتنامه دهخداصارة. [ رَ ] (اِخ ) نصر گوید کوهی در دیار بنی اسد، و دیگران گفته اند کوهی است نزدیک فَید، و زمخشری آرد که آن کوهی است در صمد میان تیماء و وادی القری . (معجم البلدان ).
صمدیهلغتنامه دهخداصمدیه . [ ص َ م َ دی ی ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان عشق آباد بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور، واقع در 30000 گزی شمال فدیشه . جلگه ، معتدل . سکنه ٔ آن 226 تن . آب آن از قنات . محصول آنجا غلات . شغل اهالی زراعت است . ر
صمدانلغتنامه دهخداصمدان . [ ] (اِخ ) ناحیتی است [ به عربستان ] میان صعده و صنعا اندر یمن و اندر وی سه شهرک است و اندر آن شهرها فرزندان حمیرند و ایشان را کشت و بزر است و مراعی ورز. (حدود العالم ص 96).
ذات الصمدلغتنامه دهخداذات الصمد. [ تُص ْ ص َ م َ ] (اِخ ) موضعی است و گویند آبی است در شاکلةالحمی از ضریة و در آنجا جنگی بوده است بنی یربوع را و روز این جنگ را یوم ذی طلوح نامند بشار گوید : یا طلل الحی ّ بذات الصمدباﷲ خبر کیف کنت بعدی .و رجوع به الموشح ص <span c
احمد عبدالصمدلغتنامه دهخدااحمد عبدالصمد. [ اَ م َ دِ ع َ دُص ْ ص َ م َ ] (اِخ ) رجوع به احمدبن محمدبن عبدالصمد... شود.
فضل بن عبدالصمدلغتنامه دهخدافضل بن عبدالصمد. [ ف َ ل ِ ن ِ ع َ دُص ْ ص َ م َ ] (اِخ ) رقاشی . رجوع به ابن رقاشی شود.
ابوعبدالصمدلغتنامه دهخداابوعبدالصمد. [ اَ ع َ دِص ْ ص َ م َ ] (اِخ ) از فضیل بن مرزوق و مسعودی روایت کند.
ابوعبدالصمدلغتنامه دهخداابوعبدالصمد. [ اَ ع َ دِص ْ ص َ م َ ] (اِخ ) تابعی است . او ازام الدرداء و از او حبیب بن عمر الانصاری روایت کند.