صناعلغتنامه دهخداصناع . [ ص َ ] (ع اِ) چوبهاست که بدان آب را چندی بند کنند. || (ص ) رجل صناع الیدین ؛ ماهر باریک کار چربدست در پیشه و کار خود. (منتهی الارب ). دست کار. چرب دست . (مهذب الاسماء).
صناعلغتنامه دهخداصناع . [ ص ُن ْ نا] (ع ص ، اِ) ج ِ صانع : صنعت صناع رصافه به اضافت تصنع و تنوق نقاشان آن روزگار در مقابله ٔ آن ناچیز شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 421). وقتقونوین را بر سر اسیران و صناع بگذاشت تا آن زمستان در آن جایگه مقام
گرمخانه 2saunaواژههای مصوب فرهنگستاناتاقی ویژه با حرارت زیاد که ورزشکاران و افراد عادی معمولاً برای کاهش وزن از آن استفاده میکنند
چشنگاهلغتنامه دهخداچشنگاه . [ چ َ ] (اِ مرکب ) جای جشن . محل سور و مهمانی . جشنگه . جای جشن و ضیافت . و رجوع به چشن و جشن شود.
سنپایهلغتنامه دهخداسنپایه . [ سَم ْ ی َ / ی ِ ] (اِ) خزنده ای است که در گوش رود. هزارپا. (الفاظ الادویه ).
سنایةلغتنامه دهخداسنایة. [ س ِ ی َ ] (ع اِ) همه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). یقال : اخذه بسنایته ؛ گرفت همه ٔ آنرا. (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
سناهلغتنامه دهخداسناه . [ س ِ ] (ع مص ) سالاسال دادن کسی را چیزی . || سالانه کردن کسی بر کاری . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || یک سال بعد یک سال بار آوردن خرمابن . (آنندراج ) (منتهی الارب ).
صناعةدیکشنری عربی به فارسیسيستم صنعتي , صنعت گرايي , صنعت , صناعت , پيشه و هنر , ابتکار , مجاهدت , ساختن , جعل کردن , توليد کردن , ساخت , مصنوع , توليد
صناعاتفرهنگ فارسی عمید= صناعت⟨ صناعات خمس (پنجگانه): (منطق) مجموع صنعتهای برهان، جدل، خطابه، مغالطه، و شعر.
صناعتفرهنگ فارسی عمید۱. هنر.۲. کار و پیشهای که در آن تفکر و مهارت لازم باشد؛ پیشه.۳. علم متعلق به کیفیت عمل مانند منطق.۴. = صنعت
ژیلدلغتنامه دهخداژیلد. (اِخ ) نام شرکتی است تعاونی که در قرون وسطی از بین اصناف و کارگران و تجار یا صناع تشکیل یافت .
ابن سلاملغتنامه دهخداابن سلام . [ اِ ن ُ ؟ ] (اِخ ) شاگرد بطولس و یکی از صُنّاع آلات فلکی است . (ابن الندیم ).
علانلغتنامه دهخداعلان . [ ع ِل ْ لا ] (اِخ ) نام مردی درستکار و صناع . (غیاث اللغات ). رجوع به ماده ٔ قبل شود.
ابن نجیهلغتنامه دهخداابن نجیه . [ اِ ن ُ ؟ ] (اِخ ) از شاگردان ابوالربیع حامدبن علی . یکی از صُنّاع ِ آلات فلکیه . (ابن الندیم ).
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ] (اِخ ) ابن اسحاق الحرانی . یکی از صناع آلات فلکی برای ربیعبن فراس حرانی . (ابن الندیم ).
صناعةدیکشنری عربی به فارسیسيستم صنعتي , صنعت گرايي , صنعت , صناعت , پيشه و هنر , ابتکار , مجاهدت , ساختن , جعل کردن , توليد کردن , ساخت , مصنوع , توليد
صناعاتفرهنگ فارسی عمید= صناعت⟨ صناعات خمس (پنجگانه): (منطق) مجموع صنعتهای برهان، جدل، خطابه، مغالطه، و شعر.
صناعتفرهنگ فارسی عمید۱. هنر.۲. کار و پیشهای که در آن تفکر و مهارت لازم باشد؛ پیشه.۳. علم متعلق به کیفیت عمل مانند منطق.۴. = صنعت
اصناعلغتنامه دهخدااصناع . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ صنع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صنع شود.- اصناعی الایدی ؛ چربدستان . باریک کاران . ماهران در پیشه ٔ خویش . (منتهی الارب ).
اصناعلغتنامه دهخدااصناع . [ اِ ] (ع مص ) یاری کردن کسی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اعانت کردن دیگری را. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || آموختن نادان کاری را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اصناع اخرق ؛ آموختن و استوار کردن وی . (از اقرب الموارد) (از قطر المحی
استصناعلغتنامه دهخدااستصناع . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: الاستصناع ؛ هو استفعال من الصناعة و یعدی الی مفعولین و هو فی اللغة طلب العمل و فی الشرع بیع ما یصنعه الصانع عیناً فیطلب من الصانع العمل و العین جمیعاً فلو کان العین من المستصنع کان اجارة لا استصناعاً کما فی اجارة ال