صندلفرهنگ فارسی عمید١. درختچهای با برگهای نوکتیز، گلهای سفید خوشهای کوچک، و ریشههای تارمانند.٢. چوب خوشبوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گرانقیمت به کار میرود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد.
صندللغتنامه دهخداصندل . [ ص َ دَ ] (معرب ، اِ) چوب خوشبوی . معرب چندن .بهترین آن سرخ یا سپید است . (منتهی الارب ). درخت او بقدر درخت گردکان و ثمرش شبیه به خوشه ٔ حبةالخضراء وقوت چوب او تا سی سال باقی است و آن سفید و زرد و سرخ است و سفید و زرد او در سیم سرد و در دوم خشک و سرخ او بعکس آن و مقوی
سنگدل، سنگدلفرهنگ مترادف و متضادبیرحم، بیشفقت، جفاکار، درشتخو، سگدل، شرور، شریر، شقی، ظالم، قسی، قسیالقلب
سندللغتنامه دهخداسندل . [ س َ دَ ] (اِ) به یونانی «سندلیا» ، لاتینی «سندلیوم » ، فرانسوی «سندل » ، انگلیسی «سندل » ، معرب آن سندل است و در زبان کنونی نیز سندل گویند. سندلک . سندل کفش باشد و سندلک نیز گویندش . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). کفش . پای افزار. (برهان ). کفش . (آنندراج ). بطیط (
سنگدللغتنامه دهخداسنگدل . [ س َ دِ ] (ص مرکب ) کنایه از سخت دل و بی رحم . (برهان ). بی رحم . جفاکار. (آنندراج ). سخت دل . بی مروت . (ناظم الاطباء). قاسی . قسی . دل سخت . دل سنگ : او سنگدل و من بمانده نالان چرویده و رفته ز دست چاره . منجیک .
صندلانیلغتنامه دهخداصندلانی . [ ص َ دَ ] (ص نسبی ) منسوب است به صیدلان . (منتهی الارب ). لغتی است در صیدلانی . (اقرب الموارد).
صندلةلغتنامه دهخداصندلة. [ ص َ دَ ل َ ] (ع مص ) قوی و بزرگ و سرسخت شدن شتر. || (اِ) واحد صَندَل است . (منتهی الارب ). رجوع به صندل شود.
صندل خشبيدیکشنری عربی به فارسیکنده , کلوخه , قيد , پابند , ترمز , سنگين کردن , کندکردن , مسدودکردن , بستن (وله) , متراکم وانباشته کردن
صندل گونلغتنامه دهخداصندل گون . [ ص َ دَ ](ص مرکب ) صندل رنگ . صندل فام . برنگ صندل : آمد از گنبد کبود برون شد به گنبدسرای صندل گون . نظامی .رجوع به صندل فام شود.
صندل ابیضلغتنامه دهخداصندل ابیض . [ ص َ دَ ل ِ اَب ْ ی َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صندل سفید. طبیعت آن سرد بود در سوم ، درد سر و خفقان گرم را نافع بود و نقرس ضعف معده را سود دارد... و مضر بود به حلق و آواز، و مصلحش نبات است و گلاب . (از اختیارات بدیعی ).
ماصندللغتنامه دهخداماصندل . [ ص َ دَ ] (ع اِ مرکب ) مخفف ماء صندل (=آب صندل ). و رجوع به مازعفران شود.
مصندللغتنامه دهخدامصندل . [ م ُ ص َ دَ ] (ع ص ) خوشبوی شده با صندل . (ناظم الاطباء). آمیخته با صندل . به صندل آمیخته : این جوی معنبربر و این آب مصندل پیش در آن بارخدای همه احرار. منوچهری .- پیراهن مصندل ؛ پی
تصندللغتنامه دهخداتصندل . [ ت َ ص َ دُ ] (ع مص ) سخن گفتن با زنان و عشقبازی کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). تغزل با زنان . (از قطر المحیط).