صنولغتنامه دهخداصنو. [ ص َن ْوْ ] (ع اِ) چوب ردی و هیچ کاره میان دو کوه . (منتهی الارب ). العود الخسیس بین الجبلین . (اقرب الموارد). || آب اندک میان دو کوه . (منتهی الارب ). || سنگی میان دو کوه . ج ، صُنُوّ.
صنولغتنامه دهخداصنو. [ ص ِن ْوْ ] (ع اِ) هر واحد از چند تنه ٔ درخت که همه از یک بیخ رسته باشد یا خاص است به خرمابن . (منتهی الارب ). تنه ٔ درخت که با تنه ٔ دیگر از یک بیخ باشد. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل ). آن خرمابن که از بن دیگری رسته بود. ج ، صِنوان . (مهذب الاسماء). و رجوع به صُنْ
گرمخانه 2saunaواژههای مصوب فرهنگستاناتاقی ویژه با حرارت زیاد که ورزشکاران و افراد عادی معمولاً برای کاهش وزن از آن استفاده میکنند
سِنج چینیChinese cymbals/ Chinese cymbal, china cymbals/ china cymbalواژههای مصوب فرهنگستانسِنجی در اقسام بسیار متنوع که معمولترین آن دارای انحنایی نرم در لبه و در خلاف جهت تحدب اصلی است
کاوکsinusواژههای مصوب فرهنگستانحفرۀ هوایی داخل برخی از استخوانها ازجمله استخوان صورت و جمجمه متـ . سینوس 2
خاک چینیchina clayواژههای مصوب فرهنگستانرُس سفیدپختی (white-firing clay) که عمدتاً از کانی کائولینیت تشکیل شده است متـ . کائولن kaolin
صنوبردیکشنری عربی به فارسیغم و اندوه , از غم و حسرت نحيف شدن , نگراني , رنج و عذاب دادن , غصه خوردن , کاج , چوب کاج , صنوبر
صنوبرفرهنگ فارسی عمید(زیستشناسی)۱. = سپیدار۲. [مجاز] معشوق: ◻︎ ندانستم من ای سیمینصنوبر / که گردد روز چونین زود زایل (منوچهری: ۶۵).
صنوبرخرامفرهنگ فارسی عمیددلبر؛ معشوقی که قدی چون صنوبر دارد و مانند صنوبر میخرامد: ◻︎ چندان بُوَد کرشمه و ناز سهیقدان / کآید به جلوه سرو صنوبرخرام ما (حافظ: ۳۸).
صنوبریفرهنگ فارسی عمیدمخروطیشکل؛ به شکل صنوبر: ◻︎ دل صنوبریم همچو بید لرزان است / ز حسرت قدوبالای چون صنوبر دوست (حافظ: ۱۳۸).
صنیانلغتنامه دهخداصنیان . [ ص َ / ص ِ / ص ُ ] (ع اِ)تثنیه ٔ صِنو است . (منتهی الارب ). رجوع به صنو شود.
اصناءلغتنامه دهخدااصناء. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ صنو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ناظم الاطباء). رجوع به صنو شود.
صِنْوَانٌفرهنگ واژگان قرآنهم ریشه (کلمه صنو به معناي شاخه و جوانهايست که از بيخ تنه درخت روئيده باشد مثلا گفته ميشود : هما صنوا نخلة - اين دو ، دو شاخه از يک درخت خرما است که از ريشه آن جوانه زده ، و فلان صنو ابيه - فلاني شاخه و جوانه پدر خويش است و تثنيه صنو ، صنوان ، و جمع آن صنوان است ، همچنانکه در قرآن کريم هم آمده : صنو
صنیلغتنامه دهخداصنی . [ ص ُن َی ی ] (ع اِ مصغر) مصغر صنو. || مغاکچه در زمین نرم که آب در وی گرد آید و کسی وارد نشود آنرا و پروای وی نکند. || گویند شکافی است در کوه . (منتهی الارب ). شکاف در کوه . (مهذب الاسماء).
تضمینلغتنامه دهخداتضمین . [ ت َ ] (ع مص ) چیزی را به پایندانی فرا کسی دادن . (تاج المصادر بیهقی ) (از زوزنی ). چیزی را به ضمان دادن .(ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی ). || پذیرانیدن و تاوان دادن او را آن چیز. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پذیرانیدن و ضامن گردانیدن کسی را. (غیاث اللغات ) (آنند
صنوبردیکشنری عربی به فارسیغم و اندوه , از غم و حسرت نحيف شدن , نگراني , رنج و عذاب دادن , غصه خوردن , کاج , چوب کاج , صنوبر
صنوبرفرهنگ فارسی عمید(زیستشناسی)۱. = سپیدار۲. [مجاز] معشوق: ◻︎ ندانستم من ای سیمینصنوبر / که گردد روز چونین زود زایل (منوچهری: ۶۵).
صنوبرخرامفرهنگ فارسی عمیددلبر؛ معشوقی که قدی چون صنوبر دارد و مانند صنوبر میخرامد: ◻︎ چندان بُوَد کرشمه و ناز سهیقدان / کآید به جلوه سرو صنوبرخرام ما (حافظ: ۳۸).
صنوبریفرهنگ فارسی عمیدمخروطیشکل؛ به شکل صنوبر: ◻︎ دل صنوبریم همچو بید لرزان است / ز حسرت قدوبالای چون صنوبر دوست (حافظ: ۱۳۸).