صورت پرستفرهنگ فارسی عمیدپرستندۀ صورت؛ صورتباز؛ آنکه صورت زیبا را دوست دارد؛ کسی که فریفتۀ جمال و صورت ظاهر است.
صورت پرستلغتنامه دهخداصورت پرست . [ رَ پ َ رَ ] (نف مرکب ) پرستنده ٔ صورت . فریفته ٔ جمال ظاهر : آنچه با صورت پرستان هری کردی عیان هیچ صورت بین ندارد ز آن معانی جز خبر. سنائی .عاشق خویشی تو و صورت پرست زآن سپهر آیینه ای داری بدست .
سورتلغتنامه دهخداسورت . [ رَ ] (ع اِ) شرف . منزلت . || پاره ای از قرآن مجید. (غیاث ) (آنندراج ). رجوع به سورة شود.
سورتلغتنامه دهخداسورت . [ س َ / سُو رَ ] (از ع اِمص ) تیزی . حدت . تندی هر چیز. (غیاث ). تیزی از هر چیزی . (آنندراج ). سورة : در خانه ٔ پیرزنی از عجائز بخارا متواری شد تا فورت حادثه و سورت واقعه ٔ او سکون یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
صورتلغتنامه دهخداصورت . [ رَ] (اِخ ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل ، واقع در 21 هزارگزی جنوب بابل . در دشت قرار گرفته و هوای آن معتدل ، مرطوب و مالاریائی است . 400 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ سجادرود. محصول آنجا برنج
صورت پرستیدنلغتنامه دهخداصورت پرستیدن . [ رَ پ َ رَ دَ ] (مص مرکب ) عشق داشتن به صورت . پرستیدن جمال . مهر ورزیدن به نیکوصورتان : نبندم دل دگر در صورت کس از این صورت پرستیدن مرا بس . نظامی . || توجه داشتن به ظاهر. بمعنی نگریستن از جسم به ج
صورت پرستیلغتنامه دهخداصورت پرستی . [ رَ پ َ رَ ] (حامص مرکب ) نقش پرستی . نگارپرستی . پرستش صورت . از صورت بمعنی التفات ناکردن : تو عقل و جان ز حق دان سیم و زر چیست مکن صورت پرستی پا و سر چیست . ناصرخسرو.رجوع به صورت پرست و صورت پرستیدن
پرستلغتنامه دهخداپرست . [ پ َ رَ ] (نف ) پرستنده و پرستار باشد و شخصی را نیز گویند که در وهم و پندار خود یعنی در فکر وخیال خود مانده باشد. (برهان ). برای کلمات مرکبه ٔ باپرست ذیل رجوع به ردیف و رده ٔ همین کلمات شود: بت پرست . آتش پرست . می پرست . خداپرست . پول پرست . دینارپرست . کعبه پرست . ع
پرستفرهنگ فارسی عمید۱. = پرستیدن۲. پرستنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خداپرست، بتپرست، آتشپرست، میپرست، آفتابپرست، ستارهپرست، خودپرست.
بتپرستفرهنگ فارسی طیفیمقوله: مذهب ] بتپرست، لامذهب، شیطانی شخص بتپرست، بدوی، آفتابپرست، آتشپرست، گبر، شخص لامذهب، دیوخویی
صورتلغتنامه دهخداصورت . [ رَ] (اِخ ) دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل ، واقع در 21 هزارگزی جنوب بابل . در دشت قرار گرفته و هوای آن معتدل ، مرطوب و مالاریائی است . 400 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه ٔ سجادرود. محصول آنجا برنج
صورتفرهنگ فارسی عمید۱. صفت؛ نوع؛ وجه؛ شکل.۲. روی؛ رخسار.۳. [قدیمی] پیکر.۴. [قدیمی] نقش.⟨ صورت برداشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) [مجاز]۱. لیست کردن؛ سیاهه کردن؛ سیاهه نوشتن.۲. [قدیمی] نقاشی کردن.⟨ صورت دادن: (مصدر متعدی) [مجاز]۱. انجام دادن؛ کاری را به پایان رسا
صورتلغتنامه دهخداصورت . [ رَ ] (ع اِ) صورة. هیأت . خلقت . (السامی ). شکل . شاره . تمثال . نقش . نگار : ای قامت تو بصورت کاونجک هستی تو بچشم هر کسی بلکنجک . شهید بلخی .ای عاشق دلسوزه بدین جای سپنجی همچون شمنی چینی بر صورت فرخار
صورتدیکشنری فارسی به انگلیسیcatalog, catalogue, countenance, expression, facade, façade, face, form, likeness, list, schedule, shape, snoot, variant, version
چهارصورتلغتنامه دهخداچهارصورت . [ چ َ / چ ِ رَ ] (اِ مرکب ) (مرکب از چهار (عدد) + صورت ، به معنی نقش ) واز آن مراد چهار تصویر شاه یا چهارنقش سربازی و یا بی بی است بر ورق بازی یا آس . و چون چهار تصویر یکسان (مثلاً تصویر شاه یا سرباز و یا بی بی ) یک جا گرد شود، چها
خوب صورتلغتنامه دهخداخوب صورت . [ رَ ] (ص مرکب ) خوش شکل .خوشگل . (ناظم الاطباء). خوبروی . خوب رخ . خوب رخسار. (یادداشت بخط مؤلف ). جمیل . (منتهی الارب ) : شه خوب صورت شه خوب سیرت شه خوب منظر شه خوب مخبر. فرخی .چون روز هفتم شد دوازده
خوش صورتلغتنامه دهخداخوش صورت . [ خوَش ْ / خُش ْ رَ ] (ص مرکب ) خوش شکل . خوشگل . خوبروی . زیباروی : ناگاه دو مرغ دیدم بغایت خوش صورت که از هوا درآمدند. (قصص الانبیاء).
چارصورتلغتنامه دهخداچارصورت . [ رَ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح قمار) اصطلاحی در بازی آس و آن چهاربرگ در بازی آس است که دو برگ آن تصویر شاه و دو برگ تصویر بی بی باشد. دو شاه و دو بی بی . شاه جور بی بی .