صورتگری کردنلغتنامه دهخداصورتگری کردن . [ رَ گ َ ک َ دَ ](مص مرکب ) صورتگری . نقاشی . صورت کشیدن : دهد نطفه را صورتی چون پری که کرده ست بر آب صورتگری . سعدی .رجوع به صورتگر شود.
صورتگریفرهنگ فارسی عمیدتصویرسازی؛ نقاشی: ◻︎ دهد نطفه را صورتی چون پری / که کردهست بر آب صورتگری (سعدی۱: ۳۴).
صورتگریلغتنامه دهخداصورتگری . [ رَ گ َ ] (حامص مرکب ) نقاشی . تصویرسازی . عمل صورتگر : به صورتگری گفت پیغمبرم ز دین آوران جهان برترم . فردوسی .به صورتگری دست برده زمانی به گندآوری گوی برده ز آزر. فرخی .<b
صورتگریفرهنگ فارسی عمیدتصویرسازی؛ نقاشی: ◻︎ دهد نطفه را صورتی چون پری / که کردهست بر آب صورتگری (سعدی۱: ۳۴).
صورتگریلغتنامه دهخداصورتگری . [ رَ گ َ ] (حامص مرکب ) نقاشی . تصویرسازی . عمل صورتگر : به صورتگری گفت پیغمبرم ز دین آوران جهان برترم . فردوسی .به صورتگری دست برده زمانی به گندآوری گوی برده ز آزر. فرخی .<b
صورتگریفرهنگ فارسی عمیدتصویرسازی؛ نقاشی: ◻︎ دهد نطفه را صورتی چون پری / که کردهست بر آب صورتگری (سعدی۱: ۳۴).
صورتگریلغتنامه دهخداصورتگری . [ رَ گ َ ] (حامص مرکب ) نقاشی . تصویرسازی . عمل صورتگر : به صورتگری گفت پیغمبرم ز دین آوران جهان برترم . فردوسی .به صورتگری دست برده زمانی به گندآوری گوی برده ز آزر. فرخی .<b