صیحهفرهنگ فارسی عمید۱. بانگ کردن؛ فریاد کردن.۲. (اسم) آواز بلند؛ بانگ؛ نعره؛ فریاد.۳. (اسم) عذاب.⟨ صیحه زدن (کشیدن): (مصدر لازم) بانگ کردن؛ بانگ زدن؛ فریاد کشیدن.
صیحهلغتنامه دهخداصیحه . [ ص َ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بنوارناظر بخش شوش شهرستان دزفول ، واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری شوش و 3 هزارگزی کنار باختری راه آهن تهران به اهواز. این ده در دشت واقع و گرمسیری و مالاریائی است . <
سیههلغتنامه دهخداسیهه . [ هََ / هَِ ] (ص ) کنایه از زن بدکاره ، قحبه و فاحشه . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
شحةلغتنامه دهخداشحة. [ ش ِح ْ ح َ ] (ع اِ) حالتی که در آن بخیلی کرده شود. یقال : اوصی فی صحته و شحته ؛ ای حالة التی یشح علیها. (منتهی الارب ). نفس شحة؛ ای شحیحة. (اقرب الموارد). رجوع به شحیح و شحیحة شود.
شحیحلغتنامه دهخداشحیح . [ ش َ ](ع ص ) حریص . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بخیل . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ، شِحاح ، اءَشِحَّة، اَشِحّاء. (اقرب الموارد) : چون امیرش دید گفتش کای وقیح گویمت چیزی منه نامم شحیح . مولوی .<br
شععلغتنامه دهخداشعع. [ ش ُ ع ُ ] (ع اِ) ج ِ شُعاع . (اقرب الموارد) (دهار) (ناظم الاطباء). رجوع به شعاع شود.
صیحه زدنلغتنامه دهخداصیحه زدن . [ ص َ / ص ِ ح َ / ح ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) بانگ کردن . فریاد کشیدن . رجوع به صیحه و صیحه کشیدن شود.
صیحه کشیدنلغتنامه دهخداصیحه کشیدن . [ ص َ / ص ِ ح َ / ح ِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) صیحه زدن . فریاد کشیدن . بانگ کردن . رجوع به صیحه و صیحه زدن شود.
صیحه زدنلغتنامه دهخداصیحه زدن . [ ص َ / ص ِ ح َ / ح ِ زَ دَ ] (مص مرکب ) بانگ کردن . فریاد کشیدن . رجوع به صیحه و صیحه کشیدن شود.
صیحه کشیدنلغتنامه دهخداصیحه کشیدن . [ ص َ / ص ِ ح َ / ح ِ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) صیحه زدن . فریاد کشیدن . بانگ کردن . رجوع به صیحه و صیحه زدن شود.
نصیحهلغتنامه دهخدانصیحه . [ ن َ ح َ ] (ع مص ) نصیحت کردن . (زوزنی ). خالص کردن نصیحت کسی را. (از متن اللغة). نَصح . نُصح . نَصاحَة. نِصاحَة. نَصاحیّة. نُصوح . (متن اللغة). رجوع به نَصح و نصیحت شود. || (اِمص ،اِ) اسم مصدر است از نصح و در لغت به معنی اخلاص و تصفیه است . (از اقرب الموارد) (از الم
فصیحهفرهنگ نامها(تلفظ: fasihe) (عربی) (مؤنث فصیح) ، ویژگی سخن یا بیانی که روان ، روشن و شیواست و شنونده و خواننده آن را به سهولت در مییابد ، دارای فصاحت ، ویژگی آنکه سخنش روان ، روشن ، خالی از ابهام و دارای فصاحت باشد. به طور روشن و آشکار، دور از ابهام ، همراه با فصاحت.