صیقلیفرهنگ فارسی عمید۱. زدوده؛ جلایافته.۲. (اسم، صفت نسبی) [قدیمی] کسی که زنگ فلز یا آینه را میزداید؛ صیقل؛ صیقلگر.
صیقلیلغتنامه دهخداصیقلی . [ ص َ / ص ِ ق َ ] (ص نسبی ، اِ) صیقل . جلادهنده . روشن کننده . جَلاّء. موره زن . آینه افروز : نخست آهنگری با تیغ بنمای پس آنگه صیقلی را کار فرمای . نظامی .آهن ارچه تیره و ب
صیقلیلغتنامه دهخداصیقلی . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) شاعری است . صادقی کتابدار نویسد: از قصبه ٔ بروجرد ولایت همدان است و اوقات خود را به کارگری میگذرانید. جوانی شگفته و گرم آمیزش است . در اوایل خیلی باادب ، بی طمع و کاسب بود، ولی حالا از قراری که می گویند خیلی شاعرپیشه و مسخره و طمعکار شده است ، ان شا
صیقلیلغتنامه دهخداصیقلی . [ ص َ ق َ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن ظفر. او راست کتابی به نام انباء نجباء الابناء.وی بسال 565 هَ . ق . درگذشت . (قاموس الاعلام ترکی ).
شکلیلغتنامه دهخداشکلی . [ ش َ ] (اِخ ) ابوالفضل العباس بن یوسف شکلی ، برادرزاده ٔمحمدبن اسماعیل شکلی . مردی پرهیزگار و باورع بود و از سری سقطی و جز او روایت شنید و ابوبکر قطیعی و ابوحفص بن شاهین از او روایت دارند. (از لباب الانساب ).
شکلیلغتنامه دهخداشکلی . [ ش َ ] (اِخ ) محمدبن اسماعیل شکلی ، از راویان است و از علی بن ابی مریم حدیث شنید و برادرزاده اش ابوالفضل العباس بن یوسف شکلی از او روایت دارد. (از لباب الانساب ).
صیقلی ساختنلغتنامه دهخداصیقلی ساختن . [ ص َ / ص ِ ق َ ت َ ] (مص مرکب ) روشن کردن . جلا دادن . افروختن : چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای .صائب .
صیقلی کردنلغتنامه دهخداصیقلی کردن . [ ص َ / ص ِ ق َ ک َ دَ ](مص مرکب ) روشن کردن . براق کردن . جلا دادن . زدودن .
صیقلی ساختنلغتنامه دهخداصیقلی ساختن . [ ص َ / ص ِ ق َ ت َ ] (مص مرکب ) روشن کردن . جلا دادن . افروختن : چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای .صائب .
صیقلی کردنلغتنامه دهخداصیقلی کردن . [ ص َ / ص ِ ق َ ک َ دَ ](مص مرکب ) روشن کردن . براق کردن . جلا دادن . زدودن .