ضربهفرهنگ فارسی عمید= ضربت⟨ ضربه کردن: (مصدر متعدی) (ورزش) در کشتی، حریف را با ضربهفنی از پا درآوردن.
ضربهلغتنامه دهخداضربه . [ ض َ ب َ / ب ِ ] (از ع ، اِمص ، اِ) ضربت . زخم . کوب . یک بار زدن . زد : قابل امر شدن چون گوئی پس بیک ضربه بپایان رفتن . عطار. || پانسه که بدان قمار بازند، و آن را قرعه نیز
ضربهدیکشنری فارسی به انگلیسیblow, bump, clap, dent, impact, impulse, jar, jerk, knock, percussion, stroke
دربچهلغتنامه دهخدادربچه . [ دَ چ َ / دَ ب َ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) مصغر درب . دریچه . در کوچک . (آنندراج ). در خرد. درچه : روز و شب دربچه ٔ مشرق و مغرب باز است ورنه از تنگی این خانه نفس می گیرد.<
دربهلغتنامه دهخدادربه . [ دَ ب ِ ](اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز، واقع در 24هزارگزی شمال ایذه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دربهلغتنامه دهخدادربه . [ دَب َ / ب ِ ] (اِ) پارچه و پینه که بر جامه دوزند. (برهان ). پینه و درپی و پاره ای که بر جامه جز آن دوزند.(ناظم الاطباء). درپه . درپی . وصله . رقعه : زبس دربه که زد بر خرقه ٔ خویش ز سنگینی بدی هفتاد من
دربةلغتنامه دهخدادربة. [ دَ رِ ب َ ] (ع ص ) مؤنث دَرِب ، حریص . گویند: عقاب دربة علی الصید؛ عقاب حریص و دلیر بر شکار.(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || زن عاقل و خردمند. || زن حاذق و ماهر در صنعت خویش . (از اقرب الموارد). و رجوع به دَرِب شود.
دربةلغتنامه دهخدادربة. [ دُ ب َ ] (ع اِ) عادت و خوی و دلیری بر حرب و هر کار. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کوهان گاو بداصل . (منتهی الارب ).
ضربه 2shock 2واژههای مصوب فرهنگستانرویدادی ناگهانی و پیشبینینشده که اثر مثبت یا منفی بر اقتصاد بگذارد متـ . شوک 2
ضربهتابcrashworthyواژههای مصوب فرهنگستانویژگی موانعی که در آزمایشهای گوناگون مقاومت آنها در برابر ضربه تأیید شده باشد
ضربهگیر 1crash cushionواژههای مصوب فرهنگستانمانعی که در برابر اشیای صلب نصب میشود تا شدت برخورد وسایل نقلیه به آن اشیا را کاهش دهد
دوضربهلغتنامه دهخدادوضربه . [ دُ ض َ ب َ / ب ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) (از: دو + ضرب + ه ) دوضرب . ضرب در دو نوبت . دوضربه زدن . دوبار. زدن . || کنایه است از دوجا متمتع شدن چنانکه دلال از فروشنده و خریدار. (یادداشت مؤلف ). || دورویه . دوجهتی . (فرهنگ فارسی معین )
چهارضربهلغتنامه دهخداچهارضربه . [چ َ / چ ِ ض َ ب َ / ب ِ ] (ص مرکب ) منسوب به چهارضرب . با چهارضرب . بوسیله ٔ چهارضرب . رجوع به چهارضرب شود.
خضربهلغتنامه دهخداخضربه . [ خ َ رَ ب َ] (ع مص ) جنبیدن و مضطرب گردیدن آب . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
سه ضربهلغتنامه دهخداسه ضربه . [س ِ ض َ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح کشتی گیران ) آنکه کسی را سه مرتبه بر زمین زنند. (فرهنگ فارسی معین ) : چنانکه نراد آسمان را سه ضربه پیشی دادی ، ومشعبد افلاک را در مهره بازی چون مهره ببازی داشتی .نر
شش ضربهلغتنامه دهخداشش ضربه . [ ش َ / ش ِ ض َ ب َ / ب ِ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح نرد) داوی است در نردبازی و آن را شش ضرب نیز گویند. (برهان ). به اصطلاح نرادان شش بازی راگویند که پیاپی از حریف ببرد و بعضی گویند که داو شش زده بازی از