طامعلغتنامه دهخداطامع. [ م ِ ] (ع ص ) آزمند. حریص . طمعکار. با طمع. طمعکننده . طمعدارنده . || امیدوار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). آرزوخواه . ج ، اطماع . عاسم ؛ مرد طامع. (منتهی الارب ) (قطرالمحیط) : دل مرد طامع بود پر ز دردبه گرد طمع تا توانی مگرد. <p class
طامعفرهنگ مترادف و متضاد۱. امیدوار، چشمبهراه ۲. آزمند، حریص، طمعکار، طمع ورز ≠ قانع، خشنود، قناعتپیشه
تامةلغتنامه دهخداتامة. [ تام ْ م َ ] (ع ص ) تأنیث تام .ج ، تامات . رجوع به تام و تامات و فرهنگ نظام شود.
تومةلغتنامه دهخداتومة. [ م َ ] (ع اِ) دانه ٔ مروارید. || مهره ٔ سیمین . ج ، توم ، تُوَم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). دانه ٔ سیمین مانند مروارید.(از اقرب الموارد). مهره ٔ سیمین . (مهذب الاسماء). رجوع به توم شود. || گوشواره ای که در آن دانه ٔ بزرگ باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج )
تومیةلغتنامه دهخداتومیة. [ ت َ ی َ ] (ع مص ) (از «وم ء») اشاره کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به تومئة شود.
طامعةلغتنامه دهخداطامعة. [ م ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث طامع. در فارسی به معنی آز به کار رفته است : ملاح را قوت طامعه بحرکت درآمد. (گلستان ).
کام طبعلغتنامه دهخداکام طبع. [ طَ ] (ص مرکب ) حریص و طامع. (آنندراج از فرهنگ فرنگ ). آزمند. طمعکار. (ناظم الاطباء).
چشمودلسیرفرهنگ مترادف و متضاد۱. بینیاز، مستغنی ۲. بلندطبع ۳. قانع، خرسند ۴. بیحرص، بیآز ≠ آزمند، حرصورز، آزور، طمعکار، طامع
شهرمندلغتنامه دهخداشهرمند. [ ش َ م َ ] (ص مرکب ) آزمند و حریص و طامع. (ناظم الاطباء). اماظاهراً دگرگون شده ٔ شره مند باشد (شره ، حرص + مند).
راثعلغتنامه دهخداراثع. [ ث ِ ] (ع ص ) بسیار حریص و طامع. || آنکه به دهش اندک و حقیر باشد. || آنکه بدان را دوست گیرد. || آنکه در وی دنائت و فرومایگی و خساست باشد و در چیزهابحرص و آز تمام نظر کند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
طامعةلغتنامه دهخداطامعة. [ م ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث طامع. در فارسی به معنی آز به کار رفته است : ملاح را قوت طامعه بحرکت درآمد. (گلستان ).
مطامعلغتنامه دهخدامطامع. [ م َ م ِ ] (ع اِ) آرزوها و طمعها. ج ِ مطمع. (ناظم الاطباء). ج ِ طمع. خلاف قیاس چنانکه محاسن جمع حسن . (غیاث ) (آنندراج ).