طایرفرهنگ فارسی عمید۱. پروازکننده.۲. (اسم) پرنده.۳. (اسم) پرندهای که به آن فال میزنند.۴. (اسم) [مجاز] فال.⟨ طایر فلک: [قدیمی] فرشته.⟨ طایر قدس: = ⟨ طایر فلک
طایرلغتنامه دهخداطایر. [ ی ِ ] (اِخ ) نام یکی از تازیان که بنابه گفته ٔ خواندمیر پس از مرگ نرسی به کشور ایران تاختن آورد. خواندمیر ذیل وقایع سلطنت شاپور ذوالاکتاف آرد: بعد از فوت هرمزبن نرسی در اطراف عالم این خبر شایع شد که پادشاه عجم قدم بصحرای عدم نهاد و از او پسری نمانده که ضبط مملکت نماید
تایر چهارفصلall-season tyre/ all season tyerواژههای مصوب فرهنگستانتایری با رویۀ بادوام و قدرت کشانش مناسب در جادههای خیس و خشک که حرکتی نرم و بیصدا دارد
برج خنککن ترwet cooling tower, evaporative cooling towerواژههای مصوب فرهنگستانبرجی که آب را با ریزافشانی و تبخیر براثر تماس مستقیم با جریان هوا خنک میکند
گشت عمومیpublic tour, retail tour, scheduled tour, per-capita tour, individual tourواژههای مصوب فرهنگستانگشتی برای عموم که در آن فرد بلیت خود را شخصاً تهیه میکند
گشت گروهیpre-formed tour, pre-formed group tour, charter tour, group tourواژههای مصوب فرهنگستانگشتی که اعضای آن با هم پیوندهای مشترک دارند و فردی از بین آنها بهعنوان سرگروه مسئولیت کارها را بر عهده دارد
مدیر گشتtour manager, tour escort, tour directorواژههای مصوب فرهنگستانفردی که از طرف گشتپرداز بر جریان سفر و اجرای گشتنامهها مدیریت و نظارت دارد
طایراوسونلغتنامه دهخداطایراوسون . [ ی ِ ] (اِخ ) مقدم قوم اوهات مرکیت (از اقوام چنگیزی ). (جامعالتواریخ بلوشه ص 3) خواندمیر در حبیب السیر نام این شخص را بدین طریق ضبط کرده : «طایرالسون » و گوید: قولون دختر طایر السون یکی از پنج نفر زنان چنگیزخان بوده که بر سایر خا
طایربهادرلغتنامه دهخداطایربهادر. [ ی ِب َ دُ ] (اِخ ) هنگامی که لشکریان مغول در سال 616 هَ . ق . بخارا را فتح و ویران ساختند، طایربهادر فرمانده پیشقراولان چنگیزی بود و ظاهراً همین طایربهادر در سال 626 هَ . ق . فرماندهی قسمتی از ار
طایرةلغتنامه دهخداطایرة. [ ی ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث طایر و هی قلیله . (ذیل اقرب الموارد از اللسان ). طائرة.
طایر بوقابهادرلغتنامه دهخداطایر بوقابهادر. [ ی ِ ب َ دُ ] (اِخ ) رجوع به طایر بهادر و تاریخ سیستان حاشیه ٔ صص 397-398 شود.
طایر بوقابهادرلغتنامه دهخداطایر بوقابهادر. [ ی ِ ب َ دُ ] (اِخ ) رجوع به طایر بهادر و تاریخ سیستان حاشیه ٔ صص 397-398 شود.
طایری مشهدیلغتنامه دهخداطایری مشهدی . [ ی ِ ی ِ م َ هََ ](اِخ ) طالب علم بود و در شعر طبع بانگیز داشت (؟)این مطلع از اوست :انگشت بهر عشق چو بر ابروان نهادتیری برای کشتن من در کمان نهاد.(تحفه ٔ سامی ص 145).
طایر جرفادقانیلغتنامه دهخداطایر جرفادقانی . [ ی ِ رِ ج ُ دَ ] (اِخ ) هدایت آرد: نام شریفش آقا سیدمحمد از فضلای آن بلد، سیدی با ذوق و عرفان ، و با شوق و ایمان بوده در سفر مکه ٔ معظمه رحلت کرده ، این چند بیت از اوست ، رحمة اﷲ علیه :اگر گویم ز عشق گُل فغان آموز شد بلبل خطا باشد که این نسبت بود بی
طایر شیرازیلغتنامه دهخداطایر شیرازی . [ ی ِ رِ ] (اِخ ) هدایت آرد: نام شریفش حسن خان بن عبدالرحیم خان ،پدرش برادر اعتمادالدوله حاجی ابراهیم خان شیرازی که پیشکار خاقان سعید شهید بوده ، پس از استیصال آن خاندان بقهر قهرمان ایران ، از گیتی چشم پوشیده و به عبادت کوشیده ، سالها در کرمانشاه ، در حضرت شاهزا
طایراوسونلغتنامه دهخداطایراوسون . [ ی ِ ] (اِخ ) مقدم قوم اوهات مرکیت (از اقوام چنگیزی ). (جامعالتواریخ بلوشه ص 3) خواندمیر در حبیب السیر نام این شخص را بدین طریق ضبط کرده : «طایرالسون » و گوید: قولون دختر طایر السون یکی از پنج نفر زنان چنگیزخان بوده که بر سایر خا
متطایرلغتنامه دهخدامتطایر. [ م ُ ت َ ی ِ ] (ع ص ) پراکنده . (آنندراج ). پراکنده شده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || پرواز کننده از این جا و آن جا. (ناظم الاطباء). || ابر پوشاننده آسمان را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تطایر شود.
تطایرلغتنامه دهخداتطایر. [ت َ ی ُ ] (ع مص ) پراکنده شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تفرق چیزی . (از اقرب الموارد). || دراز گردیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): و فی الحدیث «خذ ما تطاول من شعرک »؛ ای طال . (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). || درگر