طبرخونفرهنگ فارسی عمید= تبرخون: ◻︎ زرد چو زهرهست عارض بهی و سیب / سرخ چو مریخ روی نار و طبرخون (ناصرخسرو: ۴۹۱).
طبرخونلغتنامه دهخداطبرخون . [ طَ ب َ ] (اِ) بید سرخ باشد، و آنرا بید طبری نیز خوانند. (برهان ). نوعی از صفصاف است که به فارسی سرخ بید خوانند و به هندی تن نامند. سرخ بید طبری . (حافظ اوبهی ) (شعوری ). || بعضی گویندطبرخون سه عدد چوب است که آنرا با حلقه های آهنین تعبیه کرده ، بهم پیوسته اند و شاطر
طبرخونفرهنگ فارسی معین( طَ بَ ) (اِ.) 1 - عنّاب ، درخت عنّاب . 2 - چوبدستی سرخ رنگ که در ق دیم به هنگام جنگ به دست می گرفتند.
تبرخونلغتنامه دهخداتبرخون . [ ت َ ب َ ] (اِ) عناب . (فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ). عناب است و آن میوه ای است شبیه به سنجد. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). عناب ، که میوه ٔ درختی است . (فرهنگ نظام ) (از لسان العجم شعوری ورق 286 ب ). و در دواها بکار برند.
تبرخونفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) = عناب۲. (زیستشناسی) درخت عناب.۳. چوبدستی سرخرنگ که در قدیم هنگام جنگ به دست میگرفتند؛ چوب بقم.
تبرخون زدنلغتنامه دهخداتبرخون زدن . [ ت َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) رجوع به ترکیب طبرخون زدن ذیل طبرخون شود.
طبرخونیلغتنامه دهخداطبرخونی . [ طَ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به طبرخون . قرمز. سرخ . سرخ رنگ : گر خون تو نخورد بشب گردون پس کوت آن رخان طبرخونی .ناصرخسرو.
تبرخون زدنلغتنامه دهخداتبرخون زدن . [ ت َ ب َ زَ دَ ] (مص مرکب ) رجوع به ترکیب طبرخون زدن ذیل طبرخون شود.
طبرزدفرهنگ فارسی عمید= تبرزد: ◻︎ لب ز طبرزد چو طبرخون به دست / مغز طبرزد به طبرخون شکست (نظامی۱: ۳۱).
ارنبژلغتنامه دهخداارنبژ. [ اَ ن َ ب ِ ] (اِ) بقم باشد و آنرا ترخون و تبرخون نیز گویند و به تازی طبرخون خوانند. (فرهنگ رشیدی ). و رجوع به ارنبیز شود.
معصفرپوشلغتنامه دهخدامعصفرپوش . [ م ُ ع َ ف َ ] (نف مرکب ) زرد. زردرنگ : گه معصفرپوش گردد گه طبرخون تن شودگاه دیباباف گردد گه طرایف گر شود.فرخی .
طبرخونیلغتنامه دهخداطبرخونی . [ طَ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به طبرخون . قرمز. سرخ . سرخ رنگ : گر خون تو نخورد بشب گردون پس کوت آن رخان طبرخونی .ناصرخسرو.