طبیعت شناسفرهنگ فارسی عمید۱. آنکه طبیعت را بشناسد.۲. [قدیمی] طبیب؛ پزشک: ◻︎ امید عافیت آنگه بُوَد موافق عقل / که نبض را به طبیعتشناس بنمایی (سعدی: ۱۸۵).
طبیعت شناسلغتنامه دهخداطبیعت شناس . [ طَ ع َ ش ِ ] (نف مرکب ) کنایه از طبیب و معالج باشد. (برهان ). طبیب حاذق : امید عافیت آنگه بود موافق طبعکه نبض را به طبیعت شناس بنمائی . سعدی (از آنندراج ).طبیعت شناسان هر کشوری سخن گفت با هر یک ا
پردیس طبیعت،پارک طبیعتnature parkواژههای مصوب فرهنگستانپردیسی که جاذبة اصلی آن گیاگان و زیاگان موجود در آن است
تبحثلغتنامه دهخداتبحث . [ت َ ب َح ْ ح ُ ] (ع مص ) کاویدن و تفتیش کردن از چیزی . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تبعضلغتنامه دهخداتبعض . [ ت َ ب َع ْ ع ُ ] (ع مص ) پاره پاره شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). بعض بعض شدن . (زوزنی ). بهره بهره گردیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). حصه حصه شدن . (آنندراج ). جزٔجزء شدن . (از قطر المحیط). || (اصطلاح فقهی ) خیار تبعض صفقه ؛ و آن چنان است که عقد بیع نسبت بق
تبعتلغتنامه دهخداتبعت . [ ت َب ِ ع َ ] (ع اِ) تبعة. عاقبت بد : خواجه بدیوان وزارت آمد و احمد را بخواندند سخت بترسید از تبعتی دیگر که بدو بازخورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 268 و چ فیاض ص 267). بعجب بماندم
تبعثلغتنامه دهخداتبعث . [ ت َ ب َع ْ ع ُ ] (ع مص ) برآمدن و روان شدن : تبعث منه الشعر و غیره ؛ برآمد و روان شد. (منتهی الارب ).برآمدن و روان شدن شعر و جز آن از وی . (ناظم الاطباء).
آزتکواژهنامه آزادآزتک ها، یک تمدن آمریکای مرکزی را در مکزیک مرکزی شامل می شدند که دارای اسطوره بسیار غنی بودند. آزتکاتل به زبان خود آزتک ها یعنی ناهواتل، در لغت به معنی افرادی است که از آزتلان (سرزمین افسانه ای آزتک ها) می آمدند. آزتک ها خود را بیشتر مکزیکا صدا می کردند، که از آن امروزه نام کشور مکزیک مشتق شده است.
شناسلغتنامه دهخداشناس .[ ش ِ ] (اِمص ) اسم مصدر و مصدر دوم غیرمستعمل شناختن . (یادداشت مؤلف ). رجوع به شناختن شود. || (نف مرخم ) مخفف شناسنده . در کلمات مرکب بمعنی شناسنده آید. (فرهنگ فارسی معین ). شناسنده و دریابنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء). ترکیب ها:- <span c
نبضلغتنامه دهخدانبض . [ ن َ ب َ / ن َ ] (ع اِ) جنبش . (منتهی الارب ). یقال : ما به حبض و لا نبض ؛ ای حراک . (منتهی الارب ). و با حرکت حرف دوم جز در جحد [ = انکار ] استعمال نشده است . (از اقرب الموارد). || رگ متحرک در بدن . (از معجم متن اللغة). هر رگ جنبنده .
موافقلغتنامه دهخداموافق . [ م ُ ف ِ ] (ع ص ) سازوار. (از منتهی الارب ) (از متن اللغة). سازوار و مطابق و هم آهنگ . (از یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). سازگار. سازنده . مناسب و متناسب بهم . جور. سازگاری کننده . همساز. عشیر. هم آهنگ . مناسب . ملایم . ملایم مزاج . درخور. (یادداشت مؤلف ) <span cla
طبیعتفرهنگ فارسی عمید۱. قسمتی از جهان که ساختۀ دست بشر نیست، مانند گیاهان، جانوران، جنگل، دریا، کوه، و بیابان.۲. جهان هستی.٣. قضاوقدر؛ روزگار.٤. فطرت؛ سرشت؛ نهاد: طبیعت انسان میل به کمال است.٥. [قدیمی] هریک از عناصر چهارگانه (آب، باد، خاک، و آتش).٦. [قدیمی] غریزه.
طبیعتلغتنامه دهخداطبیعت .[ طَ ع َ ] (ع اِ) طبیعة. سرشت که مردم بر آن آفریده شده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نهاد. آب و گِل . خوی .گوهر. (بحر الجواهر). سلیقه . فطرت . خلقت . طبع. ذات .طینت . جبلت . ضمیرة. غریزة. سجیة. جدیرة. خلیقة. اخذ. خلق . قریحه . عریکة. شیمة. شریة. تقن . توز. توس . سوس . ب
طبیعتفرهنگ فارسی معین(طَ عَ) [ ع . طبیعة ] (اِ.) 1 - سرشت ، خوی . 2 - آن بخش از جهان که ساخته دست آدمی نیست .
خرطبیعتلغتنامه دهخداخرطبیعت . [ خ َ طَ ع َ ] (ص مرکب ) احمق . نادان . (یادداشت بخط مؤلف ) : گاو خرف خوی خرطبیعت نادان جز که ز پهلوی خود کباب نیابد.ظهیرفاریابی .
خارق طبیعتلغتنامه دهخداخارق طبیعت . [ رِ ق ِ طَ ع َ ] (ص مرکب ) فوق طبیعت . خارق العاده ، اموری که در طبیعت جریانش بر خلاف این امر است . فائق الطبیعة.
خشک طبیعتلغتنامه دهخداخشک طبیعت . [ خ ُ طَ ع َ ] (ص مرکب ) سختگیر. رجل مجعار؛ مرد بسیارخشک طبیعت . (منتهی الارب ).
خلاف طبیعتلغتنامه دهخداخلاف طبیعت . [ خ ِ / خ َ ف ِ طَ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ضد خوی و رسم و قانون . (ناظم الاطباء). || مخالف ذات . مخالف راه و رسم طبیعت . مخالف جریان طبیعی . (یادداشت بخط مؤلف ).