طرفدیکشنری عربی به فارسیعضو , عضو بدن , دست يا پا , بال , شاخه , قطع کردن عضو , اندام زبرين , اندام زيرين , خوش گذراني , تجمل عياشي , عيش , نعمت
طرففرهنگ فارسی عمید۱. چشم یا گوشۀ چشم.۲. جانب؛ سو؛ جهت.۳. بهره؛ فایده.۴. منتهی و پایان هرچیز؛ گوشهوکنار: طرف دامن، طرف کلاه، طرف چمن.۵. کمربند.۶. گُل کمر.۷. بند طلا یا نقره که بر کمر ببندند: ◻︎ تاجوران را ز لعل طرف نهی بر کمر / شیردلان را ز جزع داغ نهی بر جبین (خاقانی: ۳۳۴)، ◻︎ مان
طرففرهنگ فارسی عمید۱. جانب؛ سو؛ جهت.۲. کرانه؛ کناره و پایان چیزی.٣. ناحیه.٤. [عامیانه] شخص مقابل.٥. [قدیمی] اطراف.٦. [قدیمی] مقدار، قسمت، یا پارهای از هرچیز.٧. [قدیمی] سرحد؛ مرز.
طرففرهنگ فارسی عمید۱. اسب نجیب و اصیل.۲. [قدیمی] آنکه از پدر و مادری نجیب و بزرگوار باشد؛ نیکوتبار؛ کریمالطرفین.