ظل ظلیللغتنامه دهخداظل ظلیل . [ ظِل ْ ل ِ ظَ ](ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) سایه که دایم ماند و سایه ٔ کشیده و دراز و سایه ٔ تمام و کمال . رجوع به ظل شود.
ظلیللغتنامه دهخداظلیل . [ ظَ ] (ع ص ) سایه دار. سایه وَر. سایه افکن . سایه ناک . ج ، اَظِلَّة. (متن اللغة). || آنچه سایه اندازد. مظلل .- ظِل ّ ظلیل ؛ سایه ٔ دائم . سایه ٔ کشیده . سایه ٔ تمام . یا مبالغه است : گرد راه و آفتاب معرکه نزدیک
ظلفرهنگ فارسی عمید۱. سایه.۲. [قدیمی، مجاز] پناه؛ توجه؛ عنایت.⟨ ظل ظلیل: [قدیمی]۱. سایۀ دائم. Δ به طریق مبالغه گفته میشود.۲. [مجاز] لطف و حمایت بیشائبه.
ظهائرلغتنامه دهخداظهائر. [ ظَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ ظهیرة. (منتهی الارب ). ج ِ ظهارة. (مهذب الاسماء) : اهل تمیز در هواجر این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
اکتنانلغتنامه دهخدااکتنان . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) فروپوشیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).- اکتنان ساختن ؛ پوشیده داشتن . فروپوشیدن : اهل تمییز در هواجز این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. (از ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <
حفصةلغتنامه دهخداحفصة. [ ح َ ص َ ] (اِخ ) بنت الحاج الرکونیه یکی از مشهورترین شاعرهای اندلس است که بلقب شاعرةالاندلس شهرت یافت . وی در زمان عبدالمؤمن بن علی از موحدین در غرناطه میزیست و با وزیر ابوجعفر و دیگر ادبای عصر مشاعره ها کرد. او منسوب بیکی از خانواده های معروف و مشهور غرناطه میباشد.
ظلدیکشنری عربی به فارسیسايه , حباب چراغ يا فانوس , اباژور , سايه بان , جاي سايه دار , اختلا ف جزءي , سايه رنگ , سايه دار کردن , سايه افکندن , تيره کردن , کم کردن , زير وبم کردن , ظل , سايه افکندن بر , رد پاي کسي را گرفتن , پنهان کردن
ظلفرهنگ فارسی عمید۱. سایه.۲. [قدیمی، مجاز] پناه؛ توجه؛ عنایت.⟨ ظل ظلیل: [قدیمی]۱. سایۀ دائم. Δ به طریق مبالغه گفته میشود.۲. [مجاز] لطف و حمایت بیشائبه.
ظللغتنامه دهخداظل . [ ظِل ل ] (ع اِ) سایه . فی ٔ. مقابل ضِخ ّ و آفتاب و برخی گفته اند ظل سایه ٔ اول روز است و فی ٔ سایه ٔ آخر روز. || پناه . کنف . ج ، ظِلال ، ظُلول ، اظلال ، اَظِلّة. (متن اللغة) : در ظل فتح یابد عالم لباس امن چون شد برهنه چهره ٔ خورشیدوار تی
حظللغتنامه دهخداحظل . [ ح َ ] (ع مص ) واداشتن از تصرف . (تاج المصادر بیهقی ) (مهذب الاسماء). بازداشتن از تصرف . حجر. منع از تصرف . || بازداشتن از حرکت . بازداشتن از رفتن . حظلان . (منتهی الارب ).
حظللغتنامه دهخداحظل . [ ح َ ظَ ] (ع مص ) حظل بعیر؛ بسیار خوردن شتر حنظل را. || حظل نخلة؛ تباه شدن بن شاخه های نخل . || حظل شاة؛ لنگ شدن ومتغیراللون گشتن او از آماس پستان . (منتهی الارب ).
حظللغتنامه دهخداحظل . [ ح َ ظِ ] (ع ص ) حظال . حظول . مقتر. آنکه بر اهل و عیال بنفقه شمار کند. آنکه بر نفقه خواران خود تنگ گیرد. مرد سخت گیرنده با اهل خود. (منتهی الارب ). || اشتر که بسیار حنظل خورد. آن اشتر که حنظل خورد. (مهذب الاسماء). ج ، حَظالی ̍. || مرد غیور.
حمظللغتنامه دهخداحمظل . [ ح َ ظَ ] (ع اِ) به معنی حنظل است . (از منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به حنظل شود.