عادلغتنامه دهخداعاد. (اِخ ) ابن عوص بن ارم بن سام بن نوح . جدی جاهلی است .گویند وی در بابل بود سپس با عائله ٔ خود به یمن رفت و در احقاف بین یمن و عمان از بحرین تا حضرموت اقامت کرد. او و فرزندان او در آن سرزمین تمدنی بوجود آوردند. از آثار آنان اطلال «جش » و بناهای سنگی است که ویرانه های آن در
عادلغتنامه دهخداعاد. (اِخ ) قومی که هود (ع ) به رسالت ایشان آمد و ایشان از نسل عادبن نوح بودند از باعث نافرمانی حق بطوفان باد هلاک شدند. (از آنندراج ) (غیاث اللغات ). و اولین قبیله ٔ عرب بائده را عاد گفته اند و آنان فرزندان عادبن عوص بن ارم بن سام بن نوح (ع ) بودند و محل مأوای آنان به أحقا
عادلغتنامه دهخداعاد. (ع اِ) مردم . یقال : ماأدری أی عاد هو؛ أی أی ّ الناس ؛ یعنی ندانم که چه مردست او. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء).
عادلغتنامه دهخداعاد. [ عادد ] (ع ص ، اِ) عددی که عدد دگر را تجزیه کننده باشد. مانند سه که عاد نه است ، و چهار که عاد دوازده است و پنج که عاد پانزده است . (نفائس الفنون ).
پردیس حیاتوحش،پارک حیاتوحشwildlife parkواژههای مصوب فرهنگستانپردیسی که منطقهای است محصور و در آن حیوانات وحشی، بیرون از قفس، در محیطی شبیه به زیستگاه طبیعی خود، در آزادی نسبی زندگی میکنند
عادیاتلغتنامه دهخداعادیات . (اِخ ) سوره ٔ صدمین از قرآن است و آن یازده آیه ٔ است پس از سوره ٔ زلزله و پیش از قارعه .
عادللغتنامه دهخداعادل . [ دِ ] (ع ص ) داددهنده . ج ، عدول . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقابل فاسق . || مشرک که غیر حق تعالی را به حق برابر و شریک سازد. (مهذب الاسماء). و منه قول امراءة للحجاج انک لقاسط عادل ؛ أی مشرک . (اقرب الموارد). || راست . درست . مستقیم ؛ میزان عادل یعنی ترازوئی راست ،
عاديدیکشنری عربی به فارسیپيش پا افتاده , مبتذل , معمولي , همه جايي , اتفاقي , غير مهم , غير جدي , عادي , متداول , هميشگي , معمول , مرسوم
لقمانلغتنامه دهخدالقمان . [ ل ُ ] (اِخ ) ابن عاد الاصغر. رجوع به لقمان بن عاد و لقمان بن عاد الاکبر شود.
اراملغتنامه دهخداارام . [ اَ ] (اِخ ) نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر ایشان یا مادر ایشان یا نام قبیله ٔ ایشان .
إِرَمَفرهنگ واژگان قرآنبنايي از سنگ نام شهري از قوم عاد (ارم نام شهري براي قوم عاد بوده شهري آباد و بينظير و داراي قصرهاي بلند و ستونهاي کشيده و که آثارشان به کلي از بين رفته است)
آراملغتنامه دهخداآرام . (اِخ ) نام کوهی یا آن کوه که میان مکه و مدینه است . || نام پدر عاد نخستین یا نام پدر عاد پسین یا نام شهر و یا نام مادر ایشان و یا نام قبیله ٔ ایشان . || نام آبی بدیار جذام در اطراف شام .
عادیاتلغتنامه دهخداعادیات . (اِخ ) سوره ٔ صدمین از قرآن است و آن یازده آیه ٔ است پس از سوره ٔ زلزله و پیش از قارعه .
عادللغتنامه دهخداعادل . [ دِ ] (ع ص ) داددهنده . ج ، عدول . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مقابل فاسق . || مشرک که غیر حق تعالی را به حق برابر و شریک سازد. (مهذب الاسماء). و منه قول امراءة للحجاج انک لقاسط عادل ؛ أی مشرک . (اقرب الموارد). || راست . درست . مستقیم ؛ میزان عادل یعنی ترازوئی راست ،
عاديدیکشنری عربی به فارسیپيش پا افتاده , مبتذل , معمولي , همه جايي , اتفاقي , غير مهم , غير جدي , عادي , متداول , هميشگي , معمول , مرسوم
راموت جلعادلغتنامه دهخداراموت جلعاد. [ ت ِ ؟ ] (اِخ ) نام شهری و آن در آغاز ملک آموریان بود و از آن پس بتصرف بنی جار درآمد و از معروفترین شهرهای ایشان گردید. (از قاموس کتاب مقدس ).
رعادلغتنامه دهخدارعاد. [ رَع ْ عا ] (ع اِ) نوعی از ماهی که با بسودن آن دست و بازو لرزان گردد چندانکه آن ماهی زنده باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). عرونه ؛ قسمی ماهی که الکتریسیته دارد. (یادداشت مؤلف ). حیوان دریایی است . دیسقوریدوس گوید: ماهی دریایی است . (از ذخیره ٔ خوارزم
سعادلغتنامه دهخداسعاد. [ س ُ ] (اِخ ) زن محبوبه که در عرب بوده است . (غیاث ) (آنندراج ). نام معشوقه ای در عرب : پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت من المبلغ عنی الی سعاد سلامی . حافظ.بانت سعاد فقلبی الیوم متبول متیم اثرها لم یفد
متعادلغتنامه دهخدامتعاد. [ م ُ ت َ عادد ] (ع ص ) عدد زیاده از ده هزار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تعاد شود.
لاعادلغتنامه دهخدالاعاد. (ع ص مرکب ) (از: لا + عاد) به معنی نه درگذرنده ٔ از سد رمق . (ترجمان القرآن علامه ٔ جرجانی ).