عاشرلغتنامه دهخداعاشر. [ ش ِ ] (ع ص ) ده یک گیرنده . (منتهی الارب )(آنندراج ). || آنکه بر راه گمارند که از اموال بازرگانان صدقه گیرد. (تعریفات ). در شرع عاشر کسی را گویند که امام او را برای گرفتن عشر از تجار مأمور طرق و شوارع کرده تا وجه مأخوذه از آنها را هزینه ٔ امنیت راهها و جاده ها کنند.
پشتۀ یخرُفتیesker/ asar/ eschar/ eskar/ osarواژههای مصوب فرهنگستانپشتۀ ساختهشده از انباشتههای شن و ماسۀ یخساری
منطقة ممنوعه،نوار آبیblue band, Côte d'Azurواژههای مصوب فرهنگستانخطی آبیرنگ و بدون شیب در قسمت پایین راهه/پیست که رکابزنان برای گرم کردن خود از آن استفاده میکنند
حاسرلغتنامه دهخداحاسر. [ س ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حسر. برهنه . (منتهی الارب ). || مبارز که زره و خود یا سپر نداشته باشد. (منتهی الارب ). مرد بی خود، مرد برهنه ٔ بی درع و جوشن و خود. بی زره . بی زره و بی خود. (مهذب الاسماء). مقابل مقنّع: حین قیل له اتلقی عدوک حاسراً. ج ، حُسّر. (منتهی الارب )
حاشرلغتنامه دهخداحاشر. [ ش ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حَشْر. گردکننده . (مهذب الاسماء).گردآورنده . (منتهی الارب ). ج ، حاشرون . || آنکه نخست خیزد روز رستخیز یعنی پیغامبر ما صلی اﷲ علیه و آله و سلم . (مهذب الاسماء). آنکه نخست خیزد در روز قیامت . و آن لقب محمد صلوات اﷲ علیه است . یکی ازالقاب پیامب
عاشرةلغتنامه دهخداعاشرة. [ ش ِ رَ ] (ع ص ) مؤنث عاشر. || آیت دهم از ده آیت قرآن . ج ، عواشر و اعشارة. || (اِ) نصیب قمار و جز آن . (منتهی الارب ). || پر نوک بال مرغ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
محمد عاشرلغتنامه دهخدامحمد عاشر. [ م ُ ح َم ْ م َ دِ ش ِ ] (اِخ ) احنف بن عثمان . هفدهمین از ملوک بنی نصردر غرناطه (848 - 849 هَ . ق . و نوبت دوم از 850 - 857 هَ
جوهر فعاللغتنامه دهخداجوهر فعال . [ ج َ / جُو هََ رِ ف َع ْعا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عقل عاشر، چه حکما گویند که سوای نه فرشته و هشت فلک همه ٔ عالم را بحکم حق تعالی عقل عاشر آفریده است . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).
نااوسیلغتنامه دهخدانااوسی . (ص نسبی ) منسوب به نااوس : عاشر آن اکرم معاشر شرگوئی از گبرکان نااوسی است .انوری .
اغزاویلغتنامه دهخدااغزاوی . [ ] (اِخ ) محمدبن احمد. او راست : شرح الاغزاوی علی نظم ابن عاشر. رجوع به معجم المطبوعات شود.
ربع مؤنثلغتنامه دهخداربع مؤنث . [ رُ ع ِ م ُ ءَن ْ ن َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) (اصطلاح احکام نجوم ) ربعی که میان طالع و سابع و عاشر است . (یادداشت مرحوم دهخدا).
عاشرةلغتنامه دهخداعاشرة. [ ش ِ رَ ] (ع ص ) مؤنث عاشر. || آیت دهم از ده آیت قرآن . ج ، عواشر و اعشارة. || (اِ) نصیب قمار و جز آن . (منتهی الارب ). || پر نوک بال مرغ . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
متعاشرلغتنامه دهخدامتعاشر. [ م ُ ت َ ش ِ ] (ع ص ) آمیزنده همدیگر را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). همدم و مصاحب و آمیخته به همدیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به تعاشر شود.
محمد عاشرلغتنامه دهخدامحمد عاشر. [ م ُ ح َم ْ م َ دِ ش ِ ] (اِخ ) احنف بن عثمان . هفدهمین از ملوک بنی نصردر غرناطه (848 - 849 هَ . ق . و نوبت دوم از 850 - 857 هَ
معاشرلغتنامه دهخدامعاشر. [ م َ ش ِ ] (ع اِ) ج ِ مَعْشَر. (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). گروههای دوستان و به معنی مطلق گروه نیز آمده و این جمعمعشر است . (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به معشر شود.
معاشرلغتنامه دهخدامعاشر. [ م ُ ش ِ ] (ع ص ) با کسی زندگانی کننده یعنی هم صحبت و رفیق . (آنندراج ) (غیاث ).یار و رفیق و دوست و همدم و دوست مصاحب و هم سفره و هم خوراک . ج ، معاشران . (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از معاشرت . آنکه آمیزش و خلطه و رفت و آمد با کسی دارد. خوش زیست . (یادداشت به خط مرحوم
بنت العاشرلغتنامه دهخدابنت العاشر. [ ب ِ تُل ْ ش ِ ] (اِخ ) سوم از چهار تن مردگانی که به دعای عیسی زنده شدند. (از حبیب السیر).