عالم افروزفرهنگ فارسی عمید۱. افروزندۀ عالم؛ روشنکنندۀ جهان: ◻︎ روزی و چه روز عالمافروز / روشن همه چشمی از چنان روز (نظامی۳: ۴۶۴).۲. [مجاز] خورشید.
عالم افروزلغتنامه دهخداعالم افروز. [ ل َ اَ ] (نف مرکب ) روشن کننده ٔ عالم . (ناظم الاطباء). افروزنده ٔ جهان : گل باغ شه عالم افروز بادچراغ شبش مشعل روز باد. نظامی .روزی و چه روز عالم افروزروشن همه چشمی از چنان روز. <p class="aut
حالملغتنامه دهخداحالم . [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حلم . محتلم . (منتهی الارب ). || بالغ. (منتهی الارب ). خواب دیده . بجای مردان یا زنان رسیده . خود را شناخته . ج ، حالمون . (مهذب الاسماء).
چراغ عالم افروزلغتنامه دهخداچراغ عالم افروز. [ چ َ / چ ِ غ ِ ل َ اَ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) آفتاب عالمتاب . مترادف چراغ آسمانی و چراغ جهانتاب و چراغ سپهر. (مجموعه ٔ مترادفات ص 13). || چیزی که معروف همه کس باشد. (ناظم الاطباء).
افروزفرهنگ فارسی عمید۱. = افروختن۲. افروزنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آتشافروز، انجمنافروز، بستانافروز، جهانافروز، دلافروز، عالمافروز.
چراغ جهانتابلغتنامه دهخداچراغ جهانتاب . [ چ َ / چ ِ غ ِ ج َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چراغ آسمانی . چراغ سپهر. چراغ عالم افروز. (مجموعه ٔ مترادفات ). آفتاب عالمتاب . (مجموعه ٔ مترادفات ص 13). رجوع به چراغ آسمان و چراغ سپهر شود.
زرین ترنجلغتنامه دهخدازرین ترنج . [ زَرْ ری ت ُ رَ ] (اِ مرکب ) ترنجی که از طلا ساخته باشند. (از فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از خورشید عالم افروز است . (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب ، خورشید. (فرهنگ فارسی معین ) : چون سیب نخلبند بریزد بسوگ
چراغ آسمانلغتنامه دهخداچراغ آسمان . [ چ َ / چ ِ غ ِ س ْ / س ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) چراغ آسمانی . کنایه از آفتاب . (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء). چراغ جهانتاب .چراغ سپهر. چراغ جهان . چراغ عالم افروز :</sp
چراغ آسمانیلغتنامه دهخداچراغ آسمانی . [ چ َ / چ ِ غ ِ س ْ / س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) چراغ آسمان . آفتاب عالمتاب . (مجموعه ٔ مترادفات ). کنایه از آفتاب . (آنندراج ). چراغ جهانتاب .چراغ سپهر. چراغ عالم افروز. چراغ جهان <span clas
عالمدیکشنری عربی به فارسیدانشور , دانش پژوه , محقق , اهل تتبع , اديب , شاگر ممتاز , عالم , دانشمند , جهان , دنيا , گيتي , روزگار
عالمفرهنگ فارسی عمید۱. دنیا و آنچه در آن است؛ جهان؛ گیتی.٢. [مجاز] خَلق.٣. [قدیمی] روزگار.⟨ عالم آخرت: [مقابل ِدنیا] جهان دیگر؛ آن جهان.⟨ عالم امر: (فلسفه) عالم ملائکه؛ عالم ملکوت.⟨ عالم امکان: (فلسفه) آنچه غیر از ذات خدا است؛ عالمی که وجود یا عدم وجود آن ضروری نباشد؛ جهان
عالملغتنامه دهخداعالم . [ ل َ ] (ع اِ) کلیه ٔ مخلوقات . بعضی گویند آنچه در بطن فلک است و هر صنفی ازاصناف خلق . و گفته شده است که ویژه ٔ ذوی العقول است .ج ، عالَمون و علالم و عوالم . (اقرب الموارد). چیزی است که بدان امری شناخته شود و علامت گذارده شود. (تعریفات جرجانی ). || در اصطلاح فلسفه ، عب
عالملغتنامه دهخداعالم . [ ل ِ ] (ع ص ) خردمند. دانا. کسی که او را دانش باشد. مقابل جاهل . ج ، عُلاّم و عالمون . (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از منتهی الارب ) : چنین که کرد تواند مگر خدای بزرگ که قادر است و حکیم است و عالم و جبار. ناصرخسر
حدوث عالملغتنامه دهخداحدوث عالم . [ ح ُ ث ِ ل َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) (اصطلاح کلام و فلسفه ) مسبوق به عدم بودن جهانست . و این مسئله از مسائل غامض علم کلام و فلسفه است و عده ای از فلاسفه ٔ اسلام درباره ٔ آن کتب مستقل نوشته اند چنانکه دوازده کتاب که در این باره نوشته شده در الذریعه ج <span clas
حدودالعالملغتنامه دهخداحدودالعالم . [ ح ُ دُل ْ عا ل َ ] (ع اِ مرکب )(اصطلاح جغرافیا) مرزهای جهان . || (اِخ ) نام کتابی مشهور که در 372 هَ . ق . تألیف شده است .
حسن صاحب معالملغتنامه دهخداحسن صاحب معالم . [ ح َ س َ ن ِ ح ِ م َ ل ِ ](اِخ ) رجوع به حسن بن زین الدین علی شهید ثانی شود.
خان عالملغتنامه دهخداخان عالم . [ ن ِ ل َ ] (اِخ ) برخورداربیک . یکی از امراءو بزرگان هند است که در دوره ٔ شاه عباس اول بسفارت از طرف جهانگیرشاه ملک هند با اسباب و یراق و تجملات بزرگانه به ایران آمد و در وقت بازگشت شاه عباس نیز زینل بیک بیگدلی شاملوتو شمال باشی را متقابلاً همراه او به رسالت بهند
حی العالملغتنامه دهخداحی العالم . [ ح َی ْ یُل ْ ل َ ] (ع ، اِ مرکب ) نباتی است که همیشه سبز و خرم باشدو در فارسی همیشک جوان خوانند. (آنندراج ) (غیاث ).