عبریفرهنگ فارسی عمید۱. زبانی از شاخۀ زبانهای سامی که میان یهودیان رایج است.۲. خطی که این زبان با آن نوشته میشود.۳. (اسم، صفت) [قدیمی] هریک از افراد قوم یهود؛ یهودی.
عبریلغتنامه دهخداعبری . [ ع َ را ] (ع ص ) امراءة عبری ؛ زن با اشک . (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، عباری . || عین عبری ؛ چشم پر اشک . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد).
عبریلغتنامه دهخداعبری . [ ع ُ ری ی ] (ع اِ) کنار باساق که بر لب جوی روید. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). کنار باساق که بر لب جوی روید و بزرگ شود. (اقرب الموارد). سدر کنار جوی . (مهذب الاسماء). || نزد بعضی کنار بی ساق است . (منتهی الارب ).
حبیریلغتنامه دهخداحبیری . [ ح َ ری ی ] (ص نسبی ) نسبت است به حبیر. و هم نسبت است به بنوحبیر. (سمعانی ).
حبریلغتنامه دهخداحبری . [ ح ِ ] (ع اِ) برنگ حِبر : حسنک [ میکال ] پیدا آمد، بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ ، با سیاه میزد، خلق گونه . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). و رجوع به حبر شود.
ابن عبریلغتنامه دهخداابن عبری . [ اِ ن ُ ع ِ ] (اِخ ) ابوالفرج (622-685 هَ .ق .). کشیش سریانی . پدرش اصلاً یهودی بوده و به کیش نصرانیت درآمده . ابن عبری در شهر ملاطیه متولد شد و با علوم دینی نصرانی علم طب و فلسفه و زبان عرب نیز ب
پیلان معبریلغتنامه دهخداپیلان معبری . [ ن ِ م َ ب َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) پیلان کلان که بر آنها نشسته از دریا عبور کنند. (غیاث ).
زعبریلغتنامه دهخدازعبری . [ زَ ب َ ری ی ] (ع اِ) نوعی از تیر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد).
قعبریلغتنامه دهخداقعبری .[ ق َ ب َ ری ی ] (ع ص ) مرد سخت درشت و ناکس بدخوی ، یامرد سخت بر اهل خود، یا بر یار خود، یا بر قوم خود.(منتهی الارب ). الشدید البخیل السیی ءالخلق ، و قیل الشدید علی اهله و صاحبه او عشیرته . (اقرب الموارد).
معبریلغتنامه دهخدامعبری . [ م ُ ع َب ْ ب ِ ] (حامص ) تعبیر خواب گفتن . (ناظم الاطباء). صفت و حالت معبر.
جعبریلغتنامه دهخداجعبری . [ ج َ ب َ ] (اِخ ) ابراهیم از صلحای قرن 7هَ . ق . که بعضی احوال غریبه از وی منقول است و خندانیدن مردم در حال گریه و گریانیدن ایشان در حال خنده از خصایص او بود. وی بسال 687 هَ . ق . در هشتادوهشت سالگی