عبسفرهنگ فارسی عمید۱. هشتادمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۴۲ آیه؛ اعمی.۲. [قدیمی] اخم کردن؛ رو ترش کردن؛ ترشرویی.
عبسلغتنامه دهخداعبس . [ ع َ ] (اِخ ) محله ای است به کوفه وبنی عبس بن بغیض بدانجا منسوب است . (معجم البلدان ).
عبسلغتنامه دهخداعبس . [ ع َ ] (ع اِ) گیاهی است ، به فارسی شاپاپک یا سیسنبر و به مصر یرنوف نامند. (منتهی الارب ). رستنی است . فارسی آن سابانک است یا سیسنبر است و در مصر به یرنوف معروف است . (اقرب الموارد). در تحفه ذیل نوف آرد: به فارسی شابانک و معرب از او شاباسنج است . رجوع به شابانج شود.
حبیشلغتنامه دهخداحبیش . [ ح ُ ب َ ] (اِخ ) ابن الحسن . نام طبیب و گیاه شناسی صاحب تألیف در فن خویش و ابن البیطار در مفردات از او بسیار روایت آرد. رجوع به حبیش اعسم شود.
حبیسلغتنامه دهخداحبیس . [ ح َ ] (اِخ ) قلعه ای به سواد، از اعمال دمشق است ، و آن را حبیس جلدک گویند. (معجم البلدان ).
حبیسلغتنامه دهخداحبیس . [ ح َ ] (اِخ ) موضعی به رقه است . و قبور عده ای از شهداء صفین در آنجاست . راعی گوید : فلاتصرمی حبل الدهیم جریرةبترک موالیها الادانین ضیعاًیسوقّها ترعیة ذوعبائةبما بین نقب فالحبیس فأفرعا. (معجم البلدان ) (قا
عبسورلغتنامه دهخداعبسور. [ ع ُ ] (ع ص ) شتر ماده ٔ قوی تیزرو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عبسر شود.
عبسیلغتنامه دهخداعبسی . [ ع َ سی ی ] (اِخ ) در اصطلاح رجال لقب احمدبن عائذ و اسماعیل بن یحیی و حبیب بن جری و جز آنها است . (ریحانة الادب ج 3 ص 61).
عبسیلغتنامه دهخداعبسی . [ ع َ سی ی ] (اِخ ) عبیداﷲبن موسی العبسی از محدثان است . از اسماعیل بن ابی خالد و اعمش روایت کند و بخاری و مردم عراق و غرباء از وی روایت کنند. وی به سال 212 یا 213 هَ . ق . درگذشت . (از اللباب ج <span
عبسرلغتنامه دهخداعبسر. [ ع َ س ُ ] (ع ص ) شتر ماده ٔ قوی و تیزرو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به عبسور شود.
شرجلغتنامه دهخداشرج . [ ش َ ] (اِخ ) کوهی است در دیار غنی و یا اینکه آبی است متعلق به بنی عبس در نجد از ارض عالیة. (از معجم البلدان ). آبی است مر بنی عبس را. (منتهی الارب ).
ناظرةلغتنامه دهخداناظرة. [ ظِ رَ ] (اِخ ) کوهی است یا آبی است مربنی عبس را یا موضعی است . (منتهی الارب ). جبل او ماء لبنی عبس باعلی الشقیق ، او موضع. (معجم متن اللغة).
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن زهیر. از بزرگان بنی عبس است و در یوم النفرات ، که بنی عامر بر بنی عبس تاختند با پدر و برادر خود ورقاء حضور داشت . و در یوم الهباءة که بنی عبس بر ذبیان تاختن گرفتند نیز شرکت داشت . رجوع به عقدالفرید ج 6 ص <span class="
عبسورلغتنامه دهخداعبسور. [ ع ُ ] (ع ص ) شتر ماده ٔ قوی تیزرو. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عبسر شود.
عبسیلغتنامه دهخداعبسی . [ ع َ سی ی ] (اِخ ) در اصطلاح رجال لقب احمدبن عائذ و اسماعیل بن یحیی و حبیب بن جری و جز آنها است . (ریحانة الادب ج 3 ص 61).
عبسیلغتنامه دهخداعبسی . [ ع َ سی ی ] (اِخ ) عبیداﷲبن موسی العبسی از محدثان است . از اسماعیل بن ابی خالد و اعمش روایت کند و بخاری و مردم عراق و غرباء از وی روایت کنند. وی به سال 212 یا 213 هَ . ق . درگذشت . (از اللباب ج <span
عبس آبادلغتنامه دهخداعبس آباد. [ ع َ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رشخوار بخش رشخوار شهرستان تربت حیدریه . واقع در 65هزارگزی شمال باختری رشخوار و 20هزارگزی جنوب شوسه ٔ راه عمومی تربت حیدریه به سلامی جلگه ای و گرمسیر است . <span
عبسرلغتنامه دهخداعبسر. [ ع َ س ُ ] (ع ص ) شتر ماده ٔ قوی و تیزرو. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به عبسور شود.
خرجاء عبسلغتنامه دهخداخرجاء عبس . [ خ َ ع َ ] (اِخ ) نام موضعی است بعربستان . حکم خضری درباره ٔ آن گفته است : لو ان الشم من ورقان َ زالت وجدت مودتی بک لاتزول فقل لحمامة الخرجاء سقیاًلظلک حیث ادرکک المقیل . (از معجم البلدان ).و ن
متعبسلغتنامه دهخدامتعبس . [ م ُ ت َ ع َب ْ ب ِ ] (ع ص ) ترش روی . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعبس شود.
ابوعبسلغتنامه دهخداابوعبس . [ اَ ع َ ] (اِخ ) ابن محمدبن ابی عبس بن جبر الانصاری . پسر او عبدالمجید از وی روایت کند.
ابوعبسلغتنامه دهخداابوعبس . [ اَ ع َ ] (اِخ ) عبدالرحمن بن ابی جبر. یا جابربن عمروبن زید انصاری حارثی . صحابی است . بدر ومشاهد دیگر را دریافت و به سال 34 هَ . ق . در هفتادسالگی درگذشت . و او پیش از اسلام کتابت عربی میکرد.