عجوزلغتنامه دهخداعجوز. [ ع َ] (ع ص ، اِ) پیره زن . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (ترجمان جرجانی ). زن گنده پیر کلان سال . (منتهی الارب ). المراءة المسنة لعجزها عن اکثر الامور و آن وصف خاص به آن است . (اقرب الموارد). ج ، عُجُز، عَجائز : عجوز جهان در نکاح فلک شدکه جز
عجوزلغتنامه دهخداعجوز. [ ع ُ ] (ع مص ) ناتوان گردیدن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || ترک دادن چیزی را که کردن آن واجب بود. || کاهلی کردن . (منتهی الارب ). || عجوز و گنده پیر گردیدن زن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
حظوظلغتنامه دهخداحظوظ. [ ح ُ ] (ع اِ) ج ِ حظ. (دهار). حظاء. احظ. (جمع بر غیر قیاس ). (مهذب الاسماء). حظوظة.- حظوظ خمسه ؛ (اصطلاح احکامیان از منجمین ) عبارت از خانه [ بیت ] و شرف و مثلثه و حد و وجه . و صاحب کشاف اصطلاحات الفنون گوید: کما یذکر فی لفظ الایصال . فی فص
عزوزلغتنامه دهخداعزوز. [ ع َ ] (ع ص ) ناقه ای که سوراخ پستانش تنگ باشد، و نیز گوسفند. (از منتهی الارب ). ماده شتر تنگ احلیل ، چنانکه گویند: ما العزوز کالفتوح ؛ یعنی ناقه ٔ تنگ احلیل چون ناقه ٔ گشاداحلیل نیست . (از اقرب الموارد). ج ، عُزُز. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).-
عجوزةلغتنامه دهخداعجوزة. [ ع َ زَ ] (ع ص ، اِ) پیره زن . (اقرب الموارد). عجوز است در لغت ردیه . (منتهی الارب ). العجوز فی لغة. (اقرب الموارد).
عجائزلغتنامه دهخداعجائز. [ ع َ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عجوز. زنان پیر. (آنندراج ) (منتهی الارب ). عجایز. رجوع به عجوز شود.
مکفی ءالظعنلغتنامه دهخدامکفی ءالظعن . [ م ُ ف ِ ئُظْ ظَ ] (ع اِ مرکب ) روز هفتم ایام عجوز. (مهذب الاسماء). نام یکی از روزهای بردالعجوز. (ناظم الاطباء). از ایام عجوز. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط).
وبرةلغتنامه دهخداوبرة. [ وَ رَ ] (ع اِ) روزی از روزهای عجوز. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). نام روز سوم از هفت روز برد العجوز. (الاَّثار الباقیة). سیم روز از ایام عجوز. (مهذب الاسماء). واحد وبر و یا ماده ٔ آن است . (از ناظم الاطباء). رجوع به وبر شود.
عجوزه ٔ فرتوتلغتنامه دهخداعجوزه ٔ فرتوت . [ع َ زَ / زِ ی ِ ف َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه ازدنیای کهن و عالم پرمحن باشد. (برهان ) (آنندراج ).
عجوز خشک پستانلغتنامه دهخداعجوز خشک پستان . [ ع َ زِ خ ُ پ ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیای بی وفا باشد. (برهان ) (آنندراج ). || زنی را گویند که هرگز نزائیده باشد. (برهان ) (آنندراج ).
عجوزةلغتنامه دهخداعجوزة. [ ع َ زَ ] (ع ص ، اِ) پیره زن . (اقرب الموارد). عجوز است در لغت ردیه . (منتهی الارب ). العجوز فی لغة. (اقرب الموارد).
حایطالعجوزلغتنامه دهخداحایطالعجوز. [ ی ِ طُل ْ ع َ ] (اِخ ) دیواری است بر کرانه ٔ نیل در مصر. احمدبن اسحاق گوید:آنرا زنی پیر در زمان قدیم بساخت و سبب آن بود که آن پیرزن یگانه پسری داشت که طعمه ٔ شیر شد پس پیرزن گفت دیواری خواهم کشید که درندگان را از رسیدن به نیل بازدارد و آن دیوار طلسم بود، و تمثال
روزگار عجوزلغتنامه دهخداروزگار عجوز. [ رِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) سرمای پیرزن . (التفهیم ص 262). هفت روز است اول آنها بیست وششم شباط است . این روزها خالی از خنکی و باد و تغییر هوا نیست ، و از این جهت سرمای پیرزن خوانند که در آن روزها عادیان (قوم عاد) هلاک شدن
شرج العجوزلغتنامه دهخداشرج العجوز. [ ش َ جُل ْ ع َ ] (اِخ ) جایگاهی است در نزدیکی مکه .(از معجم البلدان ) (منتهی الارب ) (امتاع ج 1 ص 109).
شعب العجوزلغتنامه دهخداشعب العجوز. [ ش ِ بُل ْ ع َ ] (اِخ ) موضعی است در بیرون مدینه که کعب اشرف در نزدیکی آن کشته شد و آن را شرج العجوز هم گویند. (منتهی الارب ) (از معجم البلدان ) (از آنندراج ).
معجوزلغتنامه دهخدامعجوز. [ م َ ] (ع ص ) کسی که الحاح کرده شده باشد بر وی در سؤال . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).