عدنفرهنگ فارسی عمید۱. اقامت کردن در جایی؛ همیشه بودن در مکانی.۲. (اسم، صفت) [قدیمی] جاویدان: بهشت عدن.
عدنلغتنامه دهخداعدن . [ ع َ ] (اِخ ) (به عبری نعمت دار) موضع آدم و مقر حوا قبل از سقوط. معلوم نیست که درکجا بوده است لکن دو نهر از نهرهای آن یعنی فرات و دجله مشهور است و بعضی برآنند که فیشون همان نهرهندی و جیحون همان رود نیل است . و اکثر رأی این است که باغ عدن در دشت فرات بوده است . (قاموس
عدنلغتنامه دهخداعدن . [ ع َ ] (ع ص ، اِ) جاودان . جاودانی . جنات عدن ای ، اقامة. (ناظم الاطباء).- بهشت عدن ؛ بهشت اقامت . جنات عدن : یکی چون بهشت عدن ، یکی چون هوای دوست یکی چون گلاب تلخ ، یکی چون بت بهار. فرخ
عدنلغتنامه دهخداعدن . [ ع َ ] (ع مص ) اقامت کردن . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (قطرالمحیط). || همیشه بودن به جایی . (قطرالمحیط) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ نظام ). || نیرو دادن زمین را به سرگین ؛ عدن الارض . (منتهی الارب ). || تباه کردن درخت را به تبر و مانند آن
عدنلغتنامه دهخداعدن . [ ع َ دَ ] (اِخ ) شهری است از شهرهای مشهور عربستان واقع بر ساحل دریای هند از جانب یمن . منطقه ای است که تا حدودی کم آب است ، آب مشروب آنها از چشمه و رود تأمین میشود. وضع تجارتی خوبی دارد و محل تجمع تجار و مراکب هندی است . از محصولات آن قهوه است که صادر میشود. و مروارید
مرحلۀ خوشهدهیheading stage, heading timeواژههای مصوب فرهنگستانمرحلهای از نمو غلات که در آن خوشه شروع به بیرون آمدن از غلاف خود میکند
حضنلغتنامه دهخداحضن . [ ح َ ] (ع مص ) حضانت . در کنار گرفتن کودک را و پرورش دادن او را. در کنار گرفتن مادربچه را. (منتهی الارب ). || در زیر گرفتن مرغ خایه را. (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). زیر بال گرفتن مرغ خایه را تا بچه آرد. در زیر بال گرفتن ماکیان چوزه و بیضه را. || حضن معروف از کسی ؛ با
حضنلغتنامه دهخداحضن . [ ح َ ض َ ] (اِخ ) نام قبیله ای از تغلب . (الانساب ) (منتهی الارب ). || نام بطنی از قضاعة. و نسبت بدان حضنی است . (الانساب ).
حضنلغتنامه دهخداحضن . [ ح َ ض َ ] (اِخ ) نام کوهی است به نجد. و در مثل است : انجد من رأی حضناً. و آن بر سوی نجد واقع است و حدود نجد از همانجا آغازد. و آن مشهورترین جبال نجد باشد و گویند از آن تا تهامه یک مرحله است . رجوع به معجم البلدان شود.
عدنانلغتنامه دهخداعدنان . [ ع َ ] (اِخ ) نام یکی از اجداد حضرت رسول است که بسیار فصیح بود. (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). در غیاث است که نام یکی از اجداد حضرت رسول است که بغایت فصیح بودند و نسبت عربان تا بعدنان بالاتفاق بثبوت میرسیده . (غیاث اللغات ). نسبت وی را چنین ذکر کرده اند: عدنان بن ازدبن ال
عدنانلغتنامه دهخداعدنان . [ ع َ ] (اِخ ) یکی از قبائلی است که انساب عرب بدان منتهی شود. مورخان متفق اند بر آنکه آن از فرزندان اسماعیل بن ابراهیم است و معظم اهل حجاز به عدنان منسوبند بدین ترتیب که عدنان معد، ازمعد نزار و از نزار، ربیعه و مضر پدید آمد و بطون مضر و ربیعة بسیار شدند بدین ترتیب که
عدنانیلغتنامه دهخداعدنانی . [ ع َ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب بعدنان .- باغ عدنانی ؛ در کوشک باغ عدنانی . (تاریخ بیهقی ).و از سرای عدنانی به باغ فرورود. (تاریخ بیهقی ).- سرای عدنانی ؛ سرایی بوده است بشهر نیشابور : از ر
ابینلغتنامه دهخداابین . [ اَ ی َ ] (اِخ ) مردی از حمیر که عَدَن بدو منسوب است و گویند: عَدن ُ اَبین .
عدونلغتنامه دهخداعدون . [ ع ُ ] (ع مص ) اقامت کردن و همیشه بودن به جائی . (منتهی الارب ). عَدن . رجوع به عدن شود.
عدن ابینلغتنامه دهخداعدن ابین . [ ع َ اَب ْ ی َ ] (اِخ ) جزیره ای است به یمن که ابین بدان اقامت گزیده است . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
عدن لاعهلغتنامه دهخداعدن لاعه . [ ع َ دَ ن ُ ع َ ] (اِخ ) دهی است از نزدیک عدن ابین . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ).
عدنانلغتنامه دهخداعدنان . [ ع َ ] (اِخ ) نام یکی از اجداد حضرت رسول است که بسیار فصیح بود. (فرهنگ نظام ) (آنندراج ). در غیاث است که نام یکی از اجداد حضرت رسول است که بغایت فصیح بودند و نسبت عربان تا بعدنان بالاتفاق بثبوت میرسیده . (غیاث اللغات ). نسبت وی را چنین ذکر کرده اند: عدنان بن ازدبن ال
عدنانلغتنامه دهخداعدنان . [ ع َ ] (اِخ ) یکی از قبائلی است که انساب عرب بدان منتهی شود. مورخان متفق اند بر آنکه آن از فرزندان اسماعیل بن ابراهیم است و معظم اهل حجاز به عدنان منسوبند بدین ترتیب که عدنان معد، ازمعد نزار و از نزار، ربیعه و مضر پدید آمد و بطون مضر و ربیعة بسیار شدند بدین ترتیب که
تازه کند معدنلغتنامه دهخداتازه کند معدن . [ زَ ک َ دِ م َ دَ ] (اِخ ) دهی از دهستان کرانی شهرستان بیجار است که در 33هزارگزی جنوب خاوری حسن آبادسوگند، کنار رودخانه ٔ قزل اوزن واقع است . تپه ماهور، سردسیر است و 240 تن سکنه دارد، شیعه ،
حشیشةالمعدنلغتنامه دهخداحشیشةالمعدن . [ح َ ش َ تُل ْ م َ دَ ] (ع اِمرکب ) گیاهی است سفید و صلب قریب به سنگ و چون شکسته شود اجزاء او ریزه می گرددو با روغن چون مشتعل گردد شعله ٔ او برطرف نمی گردد وریش سمندر نامند و داخل ضمادات ملوکی می کنند. و او جالی و مورث صحت و طراوت است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
حصن المعدنلغتنامه دهخداحصن المعدن . [ ح ِ نُل ْ م َ دَ ] (اِخ ) حصنی به اسپانیا. (حلل سندسیه ج 1 ص 92).
لقطالمعدنلغتنامه دهخدالقطالمعدن . [ ل َ ق َ طُل ْ م َ دِ ] (ع اِمرکب ) ریزه های زر که یافته شود. رجوع به لقط شود.
قره چی معدنلغتنامه دهخداقره چی معدن . [ ق َ رَ م َ دَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهرواقع در 43 هزارگزی شمال باختری ورزقان و 38500 گزی ارابه رو تبریز به اهر. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و معتدل مایل به گرم