عرعرلغتنامه دهخداعرعر. [ ع ُ ع ُ ] (ع اِ) مابین دوسوراخ بینی . (منتهی الارب ) . || زهار، و بن آن . (منتهی الارب ). مابین زهار و بن آن . (ناظم الاطباء). || خوی زشت وناپسند. (از اقرب الموارد). گویند رکب عرعره ؛ یعنی زشت گردید خوی او. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کما اینکه گویند رکب رأس
عرعرفرهنگ فارسی عمیددرختی خودرو و بلند با برگهای مرکب که پوست آن مصرف دارویی دارد؛ ابهل؛ وهل؛ سرو کوهی.
عرعرلغتنامه دهخداعرعر. [ ع َ ع َ ] (اِ صوت ) بانگ خر.صدای الاغ . (فرهنگ فارسی معین ). بانگ درازگوش . آواز خر. (فرهنگ لغات عامیانه ). اسم صوت خر. حکایت صوت خر. نقل صوت خر. نهیق . غان غان . || در فارسی به معنی مطلق آواز نیز هست . (آنندراج ) : صوفی است خر و مرید صوفی
عرعرلغتنامه دهخداعرعر. [ ع َ ع َ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). نام جایگاهی است در شعر اخطل . و گویند آن کوهی است . و گمان میرود که یک وادی باشد و برخی گفته اند که آن موضعی است از نعمان در بلاد هذیل . (از معجم البلدان ).
چارگهرلغتنامه دهخداچارگهر. [ گ ُ هََ ] (اِ مرکب ) چارگوهر. چار عنصر. چارآخشیج . عناصر اربعه . آب و خاک و باد و آتش : پسری چون تو نزادند در این شش روزن هفت سیاره و نه دایره و چارگهر. سنایی .پیر حکمت نه پیر هفت اخترپیر ملت نه پیر چ
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هَُ هَُ ] (اِ صوت ، ق ) بسیار و فراوان : هرهر اشک ریختن ؛ ریختن اشک بسیار و با قطرات بزرگ . (یادداشت به خط مؤلف ).
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هََ هََ ] (ع اِ) آواز روانگی آب . (منتهی الارب ). حکایت جریان آب بسیار. (اقرب الموارد).
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هَِ هَِ ] (اِ صوت ) نام آواز خنده ٔ ممتد، آهسته تر از قهقهه . (یادداشت به خط مؤلف ).ترکیب ها:- هرهر خندیدن . هرهر کردن . هرهر و کرکر. (یادداشت به خط مؤلف ). رجوع به این ترکیبات در جای خود شود.
هرهرلغتنامه دهخداهرهر. [ هَِ هَِ ] (اِخ ) نام محلی بوده است در مشرق سرزمین ترکمن نشین یموت . (از مازندران و استرآباد رابینو، ص 133 از ترجمه ٔ فارسی ).
عرعرةلغتنامه دهخداعرعرة. [ ع َ ع َ رَ ] (ع مص ) برکندن چشم را. (از ناظم الاطباء). عرعر عینه ؛ چشم او را کندو یا درآورد. (از اقرب الموارد). || بیرون آوردن سربند شیشه را. (از ناظم الاطباء). عرعر صمام القارورة؛ در بطری را بیرون آورد. (از اقرب الموارد). || بجنبش آوردن چیزی را. (از ناظم الاطباء). ب
عرعرةلغتنامه دهخداعرعرة. [ ع ُ ع ُ ة ] (ع اِ) سر هر چیزی و معظم آن ، از آن است عرعرة الجبل و السنام . (منتهی الارب ) عرعرةالجبل و السنام و الانف ؛ قسمت بالا و معظم کوه و سنام و بینی : نزل العدو بعرعرة الجبل و نحن بحضیضه ؛ دشمن در بالای کوه فرود آمده است درحالی که ما در قسمت پایین آن هستیم . (ا
عرعرولغتنامه دهخداعرعرو. [ ع َ ع َ ] (ص نسبی ) متصف به صفت عرعر کردن ، یعنی ناهنجار و بی هنگام بانگ ناموزون برآوردن . || مجازاً، بچه ٔ نحس و بداخلاق و زرزری . (فرهنگ لغات عامیانه ).
عرعرةلغتنامه دهخداعرعرة. [ع َ ع َ رَ ] (ع اِ) سربند شیشه . (منتهی الارب ). در بطری و گویند عَرعرة و کاء و بندی است که در بطری را با آن می بندند، و عُرعُرة در آن است . (از اقرب الموارد). و رجوع به عُرعرة شود. || پوست سر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || بازیچه ای است کودکان را. (منتهی الارب
عرعرةلغتنامه دهخداعرعرة. [ ع َ ع َ رَ ] (ع مص ) برکندن چشم را. (از ناظم الاطباء). عرعر عینه ؛ چشم او را کندو یا درآورد. (از اقرب الموارد). || بیرون آوردن سربند شیشه را. (از ناظم الاطباء). عرعر صمام القارورة؛ در بطری را بیرون آورد. (از اقرب الموارد). || بجنبش آوردن چیزی را. (از ناظم الاطباء). ب
عرعرةلغتنامه دهخداعرعرة. [ ع ُ ع ُ ة ] (ع اِ) سر هر چیزی و معظم آن ، از آن است عرعرة الجبل و السنام . (منتهی الارب ) عرعرةالجبل و السنام و الانف ؛ قسمت بالا و معظم کوه و سنام و بینی : نزل العدو بعرعرة الجبل و نحن بحضیضه ؛ دشمن در بالای کوه فرود آمده است درحالی که ما در قسمت پایین آن هستیم . (ا
عرعر بریلغتنامه دهخداعرعر بری . [ ع َ ع َ رِ ب َرْ ری ی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قسم کوچک شربین است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ).
عرعر تلخلغتنامه دهخداعرعر تلخ . [ ع َ ع َ رِ ت َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) درختی است از تیره ٔ عرعرها به ارتفاع بیست تا بیست و پنج متر که پوست تنه اش مایل به خاکستری و چوبش سبک ومایل به سفید و کم مقاومت است . برگهایش متناوب و شامل سه تا ده زوج برگچه ٔ بی کرک و شفاف و گلهایش کوچک و یک پایه و مایل
حب العرعرلغتنامه دهخداحب العرعر. [ ح َب ْ بُل ْ ع َ ع َ ] (ع اِ مرکب ) ثمرةالعرعر. ابهل . حب الزلم . و هو حارٌیابس فی الثانیة. (منتهی الارب ). رجوع به ابهل شود.
تعرعرلغتنامه دهخداتعرعر. [ ت َ ع َ ع ُ ] (ع مص ) گشن ناک شدن شتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گر گردیدن شتر: تعرعرت الابل ؛ اصابها داءُ العرة. (از اقرب الموارد).