عرنلغتنامه دهخداعرن . [ ع ُ رُ ] (ع اِ) ج ِ عَرین . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به عرین شود. || ج ِ عرینة. (ناظم الاطباء). رجوع به عرینة شود.
عرنفرهنگ فارسی عمیدمرضی که در پایین دست و پای چهارپایان پیدا میشود و موها میریزد و ترکیدگی ایجاد میکند.
عرنلغتنامه دهخداعرن . [ ع َ ] (ع مص ) «عران » نهادن بر بینی شتر. (از منتهی الارب ). برس اندر بینی شتر کردن . (تاج المصادر بیهقی ). برس در بینی شتر کردن . (المصادر زوزنی ). عرن البعیر؛ در بینی شتر «عران »چوب قرار داد. (از اقرب الموارد). || بدرد آمدن بینی از عران . (از منتهی الارب ). عُرن البع
عرنلغتنامه دهخداعرن . [ ع َ ] (اِ) چیزی است در پهلوی دست و پای اسب نزدیک به زانو بمانند چرم می شود و روزبروز بلندتر می گردد. و عرب آن را اعظم السبق می گوید. بخور آن تب ربع را نافع است . (از برهان ).اسم عربی زوایدی است که در حوالی سم و زانوی اسب و شتر باشد. در مزاج و افعال مانند سم است . و سا
عرنلغتنامه دهخداعرن . [ ع َ رَ ] (ع اِ) آب بسیار. (منتهی الارب ). غَمَر. (اقرب الموارد). || بوی طبیخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). عِرن . رجوع به عِرن شود. || دود. (منتهی الارب ). دخان . (اقرب الموارد). || درختی است که بدان پوست پیرایند. (منتهی الارب ). درختی است به وسیله ٔ آن دباغی کنند.
تاریخگذاری پتاسیم ـ آرگونpotassium-argon datingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی روش تاریخگذاری ایزوتوپی برای تعیین قدمت صخره یا معدن با تشعشعات پتاسیم 40
حرنلغتنامه دهخداحرن . [ ح َ ] (ع مص ) ندافی کردن پنبه را. || حرن در بیع؛ زیادت و کم نکردن در آن . (منتهی الارب ).
حرینلغتنامه دهخداحرین . [ ح ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان در 31 هزارگزی خاور دیزگران و چهار هزارگزی جنوب شاهپورآباد. کوهستانی و سردسیر است . 395 تن سکنه ٔ شیعه ، کردی دارد. آب آن از زه آب رو
چهرنلغتنامه دهخداچهرن . [ چ ِ رُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان . در 48 هزارگزی خاور بافت سر راه مالرو لاله زار به رابر واقع است ، 120 تن سکنه دارد.از چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات و حبوبات و شغل اها
عرنججلغتنامه دهخداعرنجج . [ ع َ رَ ج َ ] (اِخ ) نام حمیربن سبا است ، و نون آن زائد باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عرنتنلغتنامه دهخداعرنتن . [ ع َ رَ ت َ / ع َ رَ ت ِ / ع َ رَ ت ُ ] (ع اِ) یک نوع گیاهی است که بدان پوست پیرایند. (ناظم الاطباء).درختی است که به وسیله ٔ آن دباغی شود. (از اقرب الموارد). عَرتَن . عَرتون . رجوع به عرتن و عرتون شو
عرناسلغتنامه دهخداعرناس . [ ع ِ ] (اِخ ) جایگاهی است در حمص . و در شعر ابوحصینة آمده است . (از معجم البلدان ).
عظم السبقلغتنامه دهخداعظم السبق . [ ] (ع اِ مرکب ) عرن است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (فهرست مخزن الادویه ).
عرونلغتنامه دهخداعرون . [ ع َ ] (ع ص ) ستور کفیده و موی رفته دست و پا. و اسب «عرون »زده . (منتهی الارب ). ستور کفیده دست و پای و موی رفته . اسب «عرنة»زده . (ناظم الاطباء). دابه که به بیماری «عِران » دچار شده باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به عَرَن شود.
خرده گاهلغتنامه دهخداخرده گاه . [ خ ُ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) بندگاه سر دست و پای اسب و استر و خر و امثال آن باشدکه چدار و بخاو بر آن نهند و ریسمان بر آن بندند. (از برهان قاطع) (از آنندراج ). موضع بالای سم اسپ و استر و خر و امثال آن باشد که چدار و اشکیل بر آن بندند.
معطللغتنامه دهخدامعطل . [ م ُ ع َطْ طَ] (ع ص ) زمین مرده ٔ هیچکاره . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || زن که پیرایه بر وی نکنند. (مهذب الاسماء). بی پیرایه . (دهار). زن پیرایه از وی برکشیده . (از منتهی الارب ) (از محیط المحیط). و رجوع به تعطیل شود. || بیکار مانده و
عرینلغتنامه دهخداعرین . [ ع َ ] (ع اِ) بیشه و درختستان که جای شیر و کفتار و گرگ و مار باشد. (منتهی الارب ). بیشه . (دهار). جایگاه شیر. آرامگاه شیر.خانه ٔ شیر. (زمخشری ). مأوای اسد و کفتار و گرگ و مار. (از اقرب الموارد). بیشه و صحرایی پردرخت ، و شیررا اکثر به آن نسبت کنند چنانکه گویند شیر عری
عرنججلغتنامه دهخداعرنجج . [ ع َ رَ ج َ ] (اِخ ) نام حمیربن سبا است ، و نون آن زائد باشد. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عرنتنلغتنامه دهخداعرنتن . [ ع َ رَ ت َ / ع َ رَ ت ِ / ع َ رَ ت ُ ] (ع اِ) یک نوع گیاهی است که بدان پوست پیرایند. (ناظم الاطباء).درختی است که به وسیله ٔ آن دباغی شود. (از اقرب الموارد). عَرتَن . عَرتون . رجوع به عرتن و عرتون شو
عرناسلغتنامه دهخداعرناس . [ ع ِ ] (اِخ ) جایگاهی است در حمص . و در شعر ابوحصینة آمده است . (از معجم البلدان ).
معرنلغتنامه دهخدامعرن . [ م ُ ع َرْ رَ ] (ع ص ) رمح معرن ؛ نیزه ٔ سنان میخ دوز کرده بر عران وی یعنی چوب آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). نیزه ٔ میخ دوز کرده . (ناظم الاطباء).