عروسکفرهنگ فارسی عمید۱. نوعی اسباببازی کوچک به شکل انسان یا حیوان.۲. (اسم، صفت) [مجاز] زیبا؛ جذاب، و ظریف.۳. (صفت) [مجاز] ویژگی فرد بیاراده که مطیع دیگران است.۴. (اسم) [قدیمی] نوعی منجنیق کوچک برای پرتاب کردن سنگ یا آتش.
عروسکلغتنامه دهخداعروسک . [ ع َ س َ ] (اِ مصغر) تصغیر عروس .(برهان ). عروس کوچک . عروس خرد. رجوع به عروس شود. || لعبتی که دخترکان سازند. (برهان ). لعبت که دختران به آن بازی کنند. (غیاث اللغات ). لعبت را گویند که دختران بدان بازی کنند، و آن را بفارسی لهفت خوانند. (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء)
عروسکفرهنگ فارسی معین(عَ سَ) [ ع - فا. ] (اِمصغ .) 1 - بازیچه ای به شکل انسان (یا حیوان ) جهت سرگرمی و بازی کودکان . 2 - مجازاً: دختر یا زنی زیبا و بسیار ظریف . ؛~ گردانی نمایش های عروسکی که در آن عروسک ها را به وسیلة نخ هایی به حرکت درمی آورند. ؛~ خیمه شب بازی کنایه از: شخص بی اراده که گوش به فرمان دیگران دارد.
عروسک فرنگیلغتنامه دهخداعروسک فرنگی . [ ع َ س َ ک ِ ف َ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عروسک منسوب به فرنگ . که در فرنگ ساخته شده باشد. که ساخت فرنگ باشد.- مِثل ِ عروسک فرنگی ؛ با چشمان زاغ و چهره ٔ سرخ و سفید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
عروسک نخودیلغتنامه دهخداعروسک نخودی . [ ع َ س َ ک ِ ن ُ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مثل عروسک نخودی ؛ سخت خُرد و جمعوجور.
عروسک فرنگیلغتنامه دهخداعروسک فرنگی . [ ع َ س َ ک ِ ف َ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عروسک منسوب به فرنگ . که در فرنگ ساخته شده باشد. که ساخت فرنگ باشد.- مِثل ِ عروسک فرنگی ؛ با چشمان زاغ و چهره ٔ سرخ و سفید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
عروسک نخودیلغتنامه دهخداعروسک نخودی . [ ع َ س َ ک ِ ن ُ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مثل عروسک نخودی ؛ سخت خُرد و جمعوجور.
عروسک فرنگیلغتنامه دهخداعروسک فرنگی . [ ع َ س َ ک ِ ف َ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) عروسک منسوب به فرنگ . که در فرنگ ساخته شده باشد. که ساخت فرنگ باشد.- مِثل ِ عروسک فرنگی ؛ با چشمان زاغ و چهره ٔ سرخ و سفید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
عروسک نخودیلغتنامه دهخداعروسک نخودی . [ ع َ س َ ک ِ ن ُ خ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مثل عروسک نخودی ؛ سخت خُرد و جمعوجور.
عروسک اندازلغتنامه دهخداعروسک انداز. [ ع َ س َ اَ ] (نف مرکب ) عروسک اندازنده . آنکه عروسک (منجنیق ) می اندازد. آنکه عروسک و منجنیق را بکار می اندازد. رجوع به عروسک شود : بر قلعه ٔ آن عروس طنازغضبان فلک عروسک انداز.نظامی .
عروسک بازلغتنامه دهخداعروسک باز. [ ع َ س َ ] (نف مرکب ) عروسک بازنده . دختری که با عروسک بازی کند یعنی با لعبت بازی کند. (آنندراج ). رجوع به عروسک شود : عروسک باز با طفل خیالش هراسان مردم دیده ز خالش .حکیم زلالی (در حکایت دختر زال ، از آنندراج
عروسک بازیلغتنامه دهخداعروسک بازی . [ ع َ س َ ] (حامص مرکب ) عمل عروسک باز. بازی با عروسک . (فرهنگ فارسی معین ). سرگرمی دختران با چیدن اتاق و اسباب عروسک . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به عروسک شود.