عروسیلغتنامه دهخداعروسی . [ ع َ ] (اِخ ) احمدبن موسی بن داود عروسی ، ملقب به شهاب الدین . از فضلای مصر بود و در منیة عروس ، از توابع منوفیه ٔ مصر متولد شد و به سال 1208 هَ .ق . درگذشت . او راست : حاشیة علی الملوی علی السمرقندیة، و شرح علی نظم التنویر فی اسقاط
عروسیلغتنامه دهخداعروسی . [ ع َ ] (اِخ ) نام او مصطفی بن محمدبن احمدبن موسی عروسی است . او فقیه شافعی مذهب مصری بود و به سال 1213 هَ .ق . متولد شد و در سال 1281 عهده دار مشیخه ٔ الازهر گشت ، و بسبب برخی مقررات جدید که ابداع کر
عروسیلغتنامه دهخداعروسی . [ ع َ ] (حامص ) همسری دختر یا زنی با مردی . بیوکانی . (فرهنگ فارسی معین ). دیبار. میزاد. نیوکانی . (ناظم الاطباء). کدخدایی . اًملاک . زفاف .- شب عروسی ؛ لیلةالزفاف . شب که عروس بخانه ٔ داماد رود و مراسم زفاف صورت گیرد. || شادی نکاح . (
شیپوریانAraceaeواژههای مصوب فرهنگستانتیرهای از راستۀ قاشقواشسانان با گلهای تکجنسی یا بهندرت نرماده که در سنبلهای متراکم آرایش یافتهاند و برگهای درشت به نام چمچه آنها را در بر گرفته است
چارگوشیلغتنامه دهخداچارگوشی . (اِ مرکب ) هر چه چهار گوشه داشته باشد. مربع. || صراحی . (برهان ). کنایه است از صراحی چهارپهلو. (آنندراج ). صراحی را گویند که چهارگوشه داشته باشد. (جهانگیری ) : چارگوشی و چارگوشه ٔ باغ گر بدست آیدت فرومگذار. شهید
چارگوشیفرهنگ فارسی عمید= چهارگوشی: ◻︎ چارگوشی و چارگوشهٴ باغ / گر به دست آیدت فرومگذار (شهید بلخی: شاعران بیدیوان: ۳۰).
عروسینلغتنامه دهخداعروسین . [ ع َ س َ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن . (منتهی الارب ). قلعه و حصنی است ازآن ِ عبداﷲبن سعید ربیعی کردی در یمن . (از معجم البلدان ).
جشن عروسیلغتنامه دهخداجشن عروسی . [ج َ ن ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جشن زناشوئی . جشن شب زفاف . رجوع به جشن زفاف در همین لغت نامه شود.
عروسی کردنلغتنامه دهخداعروسی کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زن گرفتن . (ناظم الاطباء). همسر اختیار کردن . (فرهنگ فارسی معین ). ازدواج . عرس . || شوی کردن دختر. بخانه ٔ شوی رفتن دختر یا زن .- امثال :عروسی نکرده بچه در گهواره خواباندن ، نظیر
عروسی رفتنلغتنامه دهخداعروسی رفتن . [ ع َ رَ ت َ] (مص مرکب ) حضور یافتن در جشن عروسی کسی (بنابه دعوت قبلی ). شرکت در جشن عروسی . (فرهنگ فارسی معین ).
برنامهریز عروسیwedding planner, weddingconsultant, wedding coordinator,wedding designerواژههای مصوب فرهنگستانفردی حرفهای که طراحی و برنامهریزی و مدیریت مراسم عروسی را بر عهده دارد
عروسی کردنلغتنامه دهخداعروسی کردن . [ ع َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) زن گرفتن . (ناظم الاطباء). همسر اختیار کردن . (فرهنگ فارسی معین ). ازدواج . عرس . || شوی کردن دختر. بخانه ٔ شوی رفتن دختر یا زن .- امثال :عروسی نکرده بچه در گهواره خواباندن ، نظیر
عروسی رفتنلغتنامه دهخداعروسی رفتن . [ ع َ رَ ت َ] (مص مرکب ) حضور یافتن در جشن عروسی کسی (بنابه دعوت قبلی ). شرکت در جشن عروسی . (فرهنگ فارسی معین ).
عروسینلغتنامه دهخداعروسین . [ ع َ س َ ] (اِخ ) قلعه ای است به یمن . (منتهی الارب ). قلعه و حصنی است ازآن ِ عبداﷲبن سعید ربیعی کردی در یمن . (از معجم البلدان ).
جشن عروسیلغتنامه دهخداجشن عروسی . [ج َ ن ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) جشن زناشوئی . جشن شب زفاف . رجوع به جشن زفاف در همین لغت نامه شود.
برنامهریز عروسیwedding planner, weddingconsultant, wedding coordinator,wedding designerواژههای مصوب فرهنگستانفردی حرفهای که طراحی و برنامهریزی و مدیریت مراسم عروسی را بر عهده دارد